ف۲ پ ۷۷
ف۲ پ ۷۷
نگاهی بهش کردم درسته که هر روز داشتم این کار رو میکردم و اون الان توی صورتم کوبوند آره همه با این واقعیت که یونا مرده بود روبرو شده بودن ولی منو جیمین نه.... انگار نابود بودیم خیلیا تلاش کردن که کمکمون کنن ولی فایدهای نداشت خنده آرومی کردم
_کارمو میزنی تو صورتم؟ بیا بریم بیرون آرورا و یونگی ناراحت میشن
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ اینکه اگه الان یونا اینجا بود عین چی دنبال یونگی میدوید میگفت برای چی عزیز دردونه منو گرفتی
آروم میخندم جیمین راست میگفت یونا بیش از هر کسی روی آرورا حساس بود خواستم حرفی بزنم که در زده شد لیلی وارد اتاق شد و نگاهی به من و جیمین کرد
شما که هنوز اینجایین پاشین دیگه بیاین
_میایم بچه میایم
جیمین لبخندی به لیلی زد لیلی هم لبخند متقابلی بهش زد و رفت بیرون اونطور که جیمین برای یونا پدری میکرد برای لیلی هم میکرد بعد یونا لیلی کسی بود که به جیمین میگفت بابا بهش نگاه کردم و آروم زدم به شونش
_کار خدا رو میبینی؟ این همه مدت پیش من بود آخر به تو میگه بابا
_حسودی نکن حسودی نکن یه روزی بچه تو هم بهت میگه بابا
جیمین در حالی که میخندید بلند شد دستاشو سمتم دراز کرد از اتاق خارج شدیم و پیش بقیه بچهها رفتیم که به مناسبت یونگی و آرورا داشتن کیک میبریدن سر میز نشستیم همراه با بقیه حرف میزدیم و خوشحال بودیم تا اینکه یه لحظه هممون قیافه خشکه آرورا رو دیدیم طوری که از توی کیک یه نامه کوچولو درآورد و شروع به خوندنش کرد
*به آدرس این پایین بیاین اگه میخواین یونا رو ببینین شایدم یه معامله خوب کردیم ....
همه نگاهی به هم کردیم امید توی چشمای هممون دیده میشد خوبی این بود که آدرس دقیقا نزدیک جایی بود که معامله داشتیم هم میتونستیم معامله کنیم و هم یونا رو نجات بدیم پس شروع به گروه بندی کردیم من و جیمین و انیس رفتیم تو گروه نجات یونا تهیونگ شد مراقب و بقیه اعضا آماده شدن برای معامله اون روزشون انگار....شادی و هیجان به خونه برگشته بود همه آماده بودیم
شب*
نزدیکای شب بود و من از شدت دلواپسی خوابم نمیبرد که صدای قدم هایی رو شنیدم آروم از اتاق خارج شدم و دنبال قدم ها رفتم که جیمین رو بالای پشت بوم دیدم رفتن کنارش نشستم
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ خاطراتو مرور میکنم....اینجا برای اولین بار زیر همچین ستاره هایی یونا بهم گفت بابا
جیمین لبخندی زد و بعد لبخندش با نگرانیش از دست رفت
_ جیهوپ...اگه...اگه یونا رو کشته....
دهنش رو گرفتم
_ شیییش ....بیا امید وار باشیم که میتونیم نجاتش بدیم
نگاهی به چشم های معصومش کردم و بعد از یه کم صحبت همون بالا خوابمون برد
فردا صبح*
نگاهی بهش کردم درسته که هر روز داشتم این کار رو میکردم و اون الان توی صورتم کوبوند آره همه با این واقعیت که یونا مرده بود روبرو شده بودن ولی منو جیمین نه.... انگار نابود بودیم خیلیا تلاش کردن که کمکمون کنن ولی فایدهای نداشت خنده آرومی کردم
_کارمو میزنی تو صورتم؟ بیا بریم بیرون آرورا و یونگی ناراحت میشن
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ اینکه اگه الان یونا اینجا بود عین چی دنبال یونگی میدوید میگفت برای چی عزیز دردونه منو گرفتی
آروم میخندم جیمین راست میگفت یونا بیش از هر کسی روی آرورا حساس بود خواستم حرفی بزنم که در زده شد لیلی وارد اتاق شد و نگاهی به من و جیمین کرد
شما که هنوز اینجایین پاشین دیگه بیاین
_میایم بچه میایم
جیمین لبخندی به لیلی زد لیلی هم لبخند متقابلی بهش زد و رفت بیرون اونطور که جیمین برای یونا پدری میکرد برای لیلی هم میکرد بعد یونا لیلی کسی بود که به جیمین میگفت بابا بهش نگاه کردم و آروم زدم به شونش
_کار خدا رو میبینی؟ این همه مدت پیش من بود آخر به تو میگه بابا
_حسودی نکن حسودی نکن یه روزی بچه تو هم بهت میگه بابا
جیمین در حالی که میخندید بلند شد دستاشو سمتم دراز کرد از اتاق خارج شدیم و پیش بقیه بچهها رفتیم که به مناسبت یونگی و آرورا داشتن کیک میبریدن سر میز نشستیم همراه با بقیه حرف میزدیم و خوشحال بودیم تا اینکه یه لحظه هممون قیافه خشکه آرورا رو دیدیم طوری که از توی کیک یه نامه کوچولو درآورد و شروع به خوندنش کرد
*به آدرس این پایین بیاین اگه میخواین یونا رو ببینین شایدم یه معامله خوب کردیم ....
همه نگاهی به هم کردیم امید توی چشمای هممون دیده میشد خوبی این بود که آدرس دقیقا نزدیک جایی بود که معامله داشتیم هم میتونستیم معامله کنیم و هم یونا رو نجات بدیم پس شروع به گروه بندی کردیم من و جیمین و انیس رفتیم تو گروه نجات یونا تهیونگ شد مراقب و بقیه اعضا آماده شدن برای معامله اون روزشون انگار....شادی و هیجان به خونه برگشته بود همه آماده بودیم
شب*
نزدیکای شب بود و من از شدت دلواپسی خوابم نمیبرد که صدای قدم هایی رو شنیدم آروم از اتاق خارج شدم و دنبال قدم ها رفتم که جیمین رو بالای پشت بوم دیدم رفتن کنارش نشستم
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ خاطراتو مرور میکنم....اینجا برای اولین بار زیر همچین ستاره هایی یونا بهم گفت بابا
جیمین لبخندی زد و بعد لبخندش با نگرانیش از دست رفت
_ جیهوپ...اگه...اگه یونا رو کشته....
دهنش رو گرفتم
_ شیییش ....بیا امید وار باشیم که میتونیم نجاتش بدیم
نگاهی به چشم های معصومش کردم و بعد از یه کم صحبت همون بالا خوابمون برد
فردا صبح*
۹۷۹
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.