برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟖
ازش دور شدم و انگشتش رو از لبم جدا کردم...
جونگکوک: دنبالم بیا...
به سمت پشت عمارت حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم...استرس عجیبی گرفتم...این دفعه قراره باهام چیکار کنه...
[فلش بک به چند دقیقه پیش]
(ویو جونگکوک)
تو اتاقم مشغول مرتب کردن تختم بودم که جیمین مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقم شد...
جونگکوک: تو بلد نیستی در بزنی...نه..؟
جیمین: خب حالا...من که غریبه نیستم...
میخواستم ازش بپرسم که برای چی به اینجا اومده که یهو صدای جیغ و داد از حیاط عمارت رو شنیدم با جیمین به سمت بالکن بزرگ اتاقم رفتیم...
دیدم که ا.ت و دخترا داشتن جروبحث میکردن که یهو شروع به کتک کاری کردن...
جیمین که کنارم ایستاده بود گفت....
جیمین: ا.ت هنوز آمادگی بدنی شو داره...نباید بزاری دیر شه جونگکوک...
جونگکوک: ولی هنوز...
جیمین: بسه... به نظرم به اندازه ی کافی رام و مطیع خودت کردیش...
جونگکوک: تو...تو مطمئنی؟
جیمین: اره...امروز برو پیشش و ماجرا رو براش توضیح بده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم...
جونگکوک: باشه...
جیمین: برو دیگه...
با تعجب گفتم...
جونگکوک: الاننن؟
جیمین: اره همین الان..من مزاحمتون نمیشم...خودتون با هم حرف بزنید...اگه به نتیجه نرسیدی صدام کن...
جونگکوک: خیلی خب...من رفتم...فقط امیدوارم که قبول کنه...اگه نکن خودم مجبو...
حرفم رو قطع کرد و گفت...
جیمین: مطمئنم که قبول میکنه...
_ _ _ _
داشتم نزدیکشون میشدم که یهو ا.ت تعادلش رو از دست داد و تا میخواست بیفته تو استخر با شتاب به سمتش دویدم و گرفتمش...
تن کوچیک و ظریفش بهم چسبیده بود دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم...
وقتی که تو بغلم گرفته بودمش یه حس عجیبی داشتم...انگار...انگار...که قبلا هم این حس رو تجربه کردم...برام آشناس...تنش بوی خاص و آشنایی بهم میداد...
به دخترا نگاهی کردم و به زور خندمو نگه داشته بودم...ا.ت زیر چشمای همشون بادمجون کاشته بود و سر و وضعشون رو حسابی داغون کرده بود ...بعد از سروکله زدن با اونا...ا.ت سریع از بغلم بیرون اومد و اون حس از بین رفت...تنش میلرزید و میخواست که عذر خواهی کنه...انگشتم رو روی لب گذاشتم ... لبش خیلی نرم بود... سریع خودش رو عقب کشید... همش ازم فرار و دوری میکرد...این رفتارش منو یاد کسی مینداخت ولی هر چقدر فکر کردم نفهمیدم کی...بیخیال افکارم شدم و
تصمیم گرفتم ا.ت رو به باشگاه مخصوصم ببرم...
(ویو ا.ت)
از عمارت دور شدیم و به یه ساختمون رسیدیم
در رو باز کرد و وارد اونجا شد و منم پشت سرش رفتم...
لطفا/همگی/نظرتون رو راجب فیک که خوب یا بد داره پیش میره بهم بگید...و اگه که بده چیکار کنم بهترشه...
حمایت فراموش نشه🌻
شب بخير🌜
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟖
ازش دور شدم و انگشتش رو از لبم جدا کردم...
جونگکوک: دنبالم بیا...
به سمت پشت عمارت حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم...استرس عجیبی گرفتم...این دفعه قراره باهام چیکار کنه...
[فلش بک به چند دقیقه پیش]
(ویو جونگکوک)
تو اتاقم مشغول مرتب کردن تختم بودم که جیمین مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقم شد...
جونگکوک: تو بلد نیستی در بزنی...نه..؟
جیمین: خب حالا...من که غریبه نیستم...
میخواستم ازش بپرسم که برای چی به اینجا اومده که یهو صدای جیغ و داد از حیاط عمارت رو شنیدم با جیمین به سمت بالکن بزرگ اتاقم رفتیم...
دیدم که ا.ت و دخترا داشتن جروبحث میکردن که یهو شروع به کتک کاری کردن...
جیمین که کنارم ایستاده بود گفت....
جیمین: ا.ت هنوز آمادگی بدنی شو داره...نباید بزاری دیر شه جونگکوک...
جونگکوک: ولی هنوز...
جیمین: بسه... به نظرم به اندازه ی کافی رام و مطیع خودت کردیش...
جونگکوک: تو...تو مطمئنی؟
جیمین: اره...امروز برو پیشش و ماجرا رو براش توضیح بده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم...
جونگکوک: باشه...
جیمین: برو دیگه...
با تعجب گفتم...
جونگکوک: الاننن؟
جیمین: اره همین الان..من مزاحمتون نمیشم...خودتون با هم حرف بزنید...اگه به نتیجه نرسیدی صدام کن...
جونگکوک: خیلی خب...من رفتم...فقط امیدوارم که قبول کنه...اگه نکن خودم مجبو...
حرفم رو قطع کرد و گفت...
جیمین: مطمئنم که قبول میکنه...
_ _ _ _
داشتم نزدیکشون میشدم که یهو ا.ت تعادلش رو از دست داد و تا میخواست بیفته تو استخر با شتاب به سمتش دویدم و گرفتمش...
تن کوچیک و ظریفش بهم چسبیده بود دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم...
وقتی که تو بغلم گرفته بودمش یه حس عجیبی داشتم...انگار...انگار...که قبلا هم این حس رو تجربه کردم...برام آشناس...تنش بوی خاص و آشنایی بهم میداد...
به دخترا نگاهی کردم و به زور خندمو نگه داشته بودم...ا.ت زیر چشمای همشون بادمجون کاشته بود و سر و وضعشون رو حسابی داغون کرده بود ...بعد از سروکله زدن با اونا...ا.ت سریع از بغلم بیرون اومد و اون حس از بین رفت...تنش میلرزید و میخواست که عذر خواهی کنه...انگشتم رو روی لب گذاشتم ... لبش خیلی نرم بود... سریع خودش رو عقب کشید... همش ازم فرار و دوری میکرد...این رفتارش منو یاد کسی مینداخت ولی هر چقدر فکر کردم نفهمیدم کی...بیخیال افکارم شدم و
تصمیم گرفتم ا.ت رو به باشگاه مخصوصم ببرم...
(ویو ا.ت)
از عمارت دور شدیم و به یه ساختمون رسیدیم
در رو باز کرد و وارد اونجا شد و منم پشت سرش رفتم...
لطفا/همگی/نظرتون رو راجب فیک که خوب یا بد داره پیش میره بهم بگید...و اگه که بده چیکار کنم بهترشه...
حمایت فراموش نشه🌻
شب بخير🌜
- ۴۸.۸k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط