برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟕
اما به جای پرت شدن تو استخر یخ و عمق زیاد، توی آغوش گرمی فرو رفتم...
از بوی تلخش متوجه شدم که جونگکوکه...
تصمیم گرفتم که چشمام رو باز کنم...
دو تا دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود ...
کامل از پشت بهش چسبیده بودم و میتونستم برجستگی عضله های شکمش رو حس کنم ...
نفسای گرمش رو کنار گوشم حس میکردم...
با صدایی که توش عصبانیت موج میزد رو به اون هرزه ها گفت...
جونگکوک : دارید چه غلطی میکنید؟
قیافه های همهشون مظلوم شد
اون کسی که موهام رو کشیده بود دستشو بالا آورد و با انگشتش به من اشاره کرد و گفت...
=اون به ما گفتش هرزه...
عین این بچه های سه ساله شده بود...داشت حالم رو بهم میزد
با جوابی که جونگکوک به اونا داد از تعجب شاخ درآوردم...
جونگکوک: خب راست گفته...مگه نیستید؟
×چی ولی ما....
جونگکوک: به هرزه بودنتون شک دارید؟
+داری از اون دخترهی عوضی دفاع میکنی جونگکوکی...
صداشو بالا برد و دادی زد که باعث شد پرده گوشم پاره شه...
جونگکوک: به شماها هیچ ربطی نداره که من چیکار میکنم....صد دفعه این حرفو بهتون زدم ....که تو کارای من دخالت نکنید...دیگه هم نبینم که نزدیک به ا.ت بشین...فهمیدین...؟..
چشمام رسما داشت از کاسه درمیومد...
اونا حرفی نزدن و فقط با نفرت به من نگاه میکردن و سرشون رو آروم تکون دادن...
صداشو از قبل بیشتر کرد و گفت...
جونگکوک: بله گفتنتون رو نشنیدم....
با بغضی که تو صدای همشون بود گفتن...
×= : بله
جونگکوک : خوبه حالا از جلوی چشمم گمشید...
یه ثانیه نشده بود که سریع از ما دور شدن و رفتن...
از ضایع شدن اونها لبخندی زدم... اخیش دلم خنک شد....اما یه لحظه صبر کن ....الان چیشد...یعنی...یعنی...جونگکوک داشت از من دفاع میکرد و طرف من بود...ذوق کردم..ولی با به یاد آوردن کار هایی که باهام کرده بود ...ذوقم از بین رفت...
تو فکر و خیالاتم بودم و اصلا حواسم نبود که هنوز تو بغل جونگکوک ام....نمیدونم چرا ولی آغوشش بهم یه حس خاصی...مثل..مثل..امنیت رو میداد...یاد اون وقت هایی که بچه بودیم و اینجوری بغلم میکرد افتادم... و لبخندی رو لبم شکل گرفت.... اما یهو لبخندم محو شد...
دیوونه شدی ا.ت تو بغل کسی که باعث رنج و عذابت هست احساس آرامش و امنیت میکنی؟
سریع دستاش رو گرفتم و از کمرم جداش کردم وازش دور شدم و روبه روش ایستادم
از ترس اینکه الان قراره حساب منو هم برسه سرم رو خم کردم و تعظیمی کردم و گفتم...
ا.ت: م..من...مع..معذرت...می..میخوام...ا..او..اونا...
نزدیکم شد و انگشت اشارهاش رو روی لبام گذاشت و گفت....
جونگکوک: نمیخواد چیزی رو توضیح بدی...خودم همه چی رو دیدم...
ازش دور شدم و انگشتش رو از لبم جدا کردم...
جونگکوک: دنبالم بیا...
به سمت پشت عمارت حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم...
[گزارش شده بود]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟕
اما به جای پرت شدن تو استخر یخ و عمق زیاد، توی آغوش گرمی فرو رفتم...
از بوی تلخش متوجه شدم که جونگکوکه...
تصمیم گرفتم که چشمام رو باز کنم...
دو تا دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود ...
کامل از پشت بهش چسبیده بودم و میتونستم برجستگی عضله های شکمش رو حس کنم ...
نفسای گرمش رو کنار گوشم حس میکردم...
با صدایی که توش عصبانیت موج میزد رو به اون هرزه ها گفت...
جونگکوک : دارید چه غلطی میکنید؟
قیافه های همهشون مظلوم شد
اون کسی که موهام رو کشیده بود دستشو بالا آورد و با انگشتش به من اشاره کرد و گفت...
=اون به ما گفتش هرزه...
عین این بچه های سه ساله شده بود...داشت حالم رو بهم میزد
با جوابی که جونگکوک به اونا داد از تعجب شاخ درآوردم...
جونگکوک: خب راست گفته...مگه نیستید؟
×چی ولی ما....
جونگکوک: به هرزه بودنتون شک دارید؟
+داری از اون دخترهی عوضی دفاع میکنی جونگکوکی...
صداشو بالا برد و دادی زد که باعث شد پرده گوشم پاره شه...
جونگکوک: به شماها هیچ ربطی نداره که من چیکار میکنم....صد دفعه این حرفو بهتون زدم ....که تو کارای من دخالت نکنید...دیگه هم نبینم که نزدیک به ا.ت بشین...فهمیدین...؟..
چشمام رسما داشت از کاسه درمیومد...
اونا حرفی نزدن و فقط با نفرت به من نگاه میکردن و سرشون رو آروم تکون دادن...
صداشو از قبل بیشتر کرد و گفت...
جونگکوک: بله گفتنتون رو نشنیدم....
با بغضی که تو صدای همشون بود گفتن...
×= : بله
جونگکوک : خوبه حالا از جلوی چشمم گمشید...
یه ثانیه نشده بود که سریع از ما دور شدن و رفتن...
از ضایع شدن اونها لبخندی زدم... اخیش دلم خنک شد....اما یه لحظه صبر کن ....الان چیشد...یعنی...یعنی...جونگکوک داشت از من دفاع میکرد و طرف من بود...ذوق کردم..ولی با به یاد آوردن کار هایی که باهام کرده بود ...ذوقم از بین رفت...
تو فکر و خیالاتم بودم و اصلا حواسم نبود که هنوز تو بغل جونگکوک ام....نمیدونم چرا ولی آغوشش بهم یه حس خاصی...مثل..مثل..امنیت رو میداد...یاد اون وقت هایی که بچه بودیم و اینجوری بغلم میکرد افتادم... و لبخندی رو لبم شکل گرفت.... اما یهو لبخندم محو شد...
دیوونه شدی ا.ت تو بغل کسی که باعث رنج و عذابت هست احساس آرامش و امنیت میکنی؟
سریع دستاش رو گرفتم و از کمرم جداش کردم وازش دور شدم و روبه روش ایستادم
از ترس اینکه الان قراره حساب منو هم برسه سرم رو خم کردم و تعظیمی کردم و گفتم...
ا.ت: م..من...مع..معذرت...می..میخوام...ا..او..اونا...
نزدیکم شد و انگشت اشارهاش رو روی لبام گذاشت و گفت....
جونگکوک: نمیخواد چیزی رو توضیح بدی...خودم همه چی رو دیدم...
ازش دور شدم و انگشتش رو از لبم جدا کردم...
جونگکوک: دنبالم بیا...
به سمت پشت عمارت حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم...
[گزارش شده بود]
- ۴۷.۶k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط