برده عشق
برده عشق
P²¹
_______
یکی با صدا که بلند اسمم رو صدا میزد..سرم رو از روی شونه خانم معلم برداشتم..نگاهی به جای که ازش صدا ميومد..انداختم..تانیا با تموم سرعت داشت سمتمون ميومد..
تا بهمون رسید دستاش رو روی دو زانو گذاشت و خم شد..بعد از گرفتن چند نفس عمیق سرش رو بلند کرد..
تانیا: ا..لیزه...ژنرال داره میره(لکنت)
اخم کردم چون چیزی از حرفش رو نفهمیدم..باهاش قهر بودم..صبح بعدی اینکه بیدار شد..واسه اتفاق دیشب باهاش دعوا کردم..اما بعدا متوجه شدم اون مقصر نبود..ژنرال به تانیا گفته تا منو به اون تپه ببره..چون بهش گفته بود من ژنرال رو دوس دارم..اما بعدی دعوا صبح بهش گفتم..ژنرال کسیه که میخواد منو نابود کنه.
الیزه:داری چی میگی
تانیا: ج..جیمین داره می..میره..اونو اخراج ک..کردن..
با شنیدن آخرین کلمه از حرفش قدم برداشتم به سمت تنها جای که میتونستم جیمین رو پیدا کنم.
____
جلو در دفترش ایستادم..پشتش به من بود وسایلش رو برمیداشت..قلبم درد داشت..زبونم به لکنت افتاده بود..دستام که میلرزید رو تو چارچوب در گذاشتم و اسمش رو صدا زدم..با شنیدن صدام برگشت..
چشماش اشکی بود گونههاش خیس بود..حالش خوب نبود..الان نیاز داشت تا یکی تو آغوش بگیردیش حالش رو بپرسه..یکی که بزار تو آغوشش گریه کنه..اما اون کی بود..من نبودم..مطمئنم من نبودم..چون خودم باعث شدم..
خودم باعث شدم..نمیتونم خودم رو ببخشم..خواست سمتم بیاد..اما قبل از اومدنش..دو نفر از بازوهاش گرفت..
الیزه: ج..جی..جیمین
انگشت اشارهشُ رو دهنش گذاشت و آروم گفت
جیمین: هیسس..
چشماش رو بستُ دوباره باز کرد..چشماش برق میزد فقط واسه اشک که تو چشماش بود..
یکی از کنارم رد شد و روبرو جیمین ایستاد..دستاش رو روی دو شونه جیمین گذاشت..
به چهرهاش دقت کردم..همونی بود که داشت زندگیم رو ازم میگرفت..
&: اوه جیمین..من واقعا متاسفم..اصلا کی این کارو باهات کرده..
جیمین: نمیدونم..واقعا..اما اون مدارک تونست منو از اینجا بیرون بیاندازه..
&: کاش میتونستم کاری کنم..
از شدید خونسرد بودنش عصبی شدم..و با قدم ها سریع به سمتشون رفتم..
خواستم حرفی بزنم که جیمین زودتر از من گفت
جیمین: میشه لحظهی با الیزه حرف بزنم
&: البته...افراد
از کنارم با غرور بیشحد که داشت رد شد..خواستم برم که جیمین دستم رو گرفت..
دستام رو تو دستاش گرفت بوسهِ روش زد..
جیمین: من معذرت میخوام..
الیزه: واسه چی!!دقیقا کدوم گناه کدوم اشتباه..
جیمین: اینکه عاشقت شدم..اینکه نمیتونم بمونم..
الیزه: لطفا..نرو..لطفا
جیمین: یا رفتن و یا مُردن..
الیزه: همش تقصیری منه..کاش هیچوقت هیچوقت باهات آشنا نمیشدم..کاش هیچوقت نمیدیدمت...کاش هیچ ملاقات باهم نمیداشتیم..کاش اصلا مُرده بودم..
جیمین: این حرف رو نزن...تقصیر تو نیست
الیزه: چرا...تقصیر منه..
جیمین: نیست..من فقط واسه این چشما زندگی میکنم باشه فقط و فقط اینا باعث شده تا من غرقش بشم نفس بکشم زنده بمونم..تنها چشمان از جسمی که دوسش دارم..
الیزه: این نگاها تونسته منو دلباخته خودش کنه..وابسته شدم..وابسته تو..وابسته قلبت وابسته نگاهت وابسته وجودت...
قطره اشک که از گوشهی چشمم پایین افتاده رو با انگشتش پاک کرد و گفت
جیمین: گریه نکن الیزه
الیزه: چجوری میخوای گریه نکنم زمانیکه وجودم رو رها میکنم
جیمین: روح ها موقع ول کردن جسم که سالها باهاش بود گریه نمیکنه
الیزه: مگه تو میدونی
جیمین:آره چون اونا باور دارن روزی دوباره وجودشون رو به دست میارن..
الیزه: میخوام چیزی رو بهت بگم..
جیمین: چیزی شده؟
الیزه: هم.....
حرفم تموم نشده بود که اون دو نفر برگشت و از بازو جیمین گرفتنُ از دفترش رفتن بيرون..با سرعت دنبالشون میرفتم من الانم نتونستم بگم..که چقدر دوسش دارم..و این اتفاق تقصیر کیه..
سوار ماشین شدن..به شیشه ماشین میزدم..جیمین فقط نگام میکرد...لبخندی تلخی سراغ لباش اومد و لب زد..
جیمین: دوباره هم رو میبینیم..
غلط املایی بود معذرت 💫
خب ۱ پارت دیگه مونده فکر کردم این پارت تموم میشه اما خب نشد🙂
P²¹
_______
یکی با صدا که بلند اسمم رو صدا میزد..سرم رو از روی شونه خانم معلم برداشتم..نگاهی به جای که ازش صدا ميومد..انداختم..تانیا با تموم سرعت داشت سمتمون ميومد..
تا بهمون رسید دستاش رو روی دو زانو گذاشت و خم شد..بعد از گرفتن چند نفس عمیق سرش رو بلند کرد..
تانیا: ا..لیزه...ژنرال داره میره(لکنت)
اخم کردم چون چیزی از حرفش رو نفهمیدم..باهاش قهر بودم..صبح بعدی اینکه بیدار شد..واسه اتفاق دیشب باهاش دعوا کردم..اما بعدا متوجه شدم اون مقصر نبود..ژنرال به تانیا گفته تا منو به اون تپه ببره..چون بهش گفته بود من ژنرال رو دوس دارم..اما بعدی دعوا صبح بهش گفتم..ژنرال کسیه که میخواد منو نابود کنه.
الیزه:داری چی میگی
تانیا: ج..جیمین داره می..میره..اونو اخراج ک..کردن..
با شنیدن آخرین کلمه از حرفش قدم برداشتم به سمت تنها جای که میتونستم جیمین رو پیدا کنم.
____
جلو در دفترش ایستادم..پشتش به من بود وسایلش رو برمیداشت..قلبم درد داشت..زبونم به لکنت افتاده بود..دستام که میلرزید رو تو چارچوب در گذاشتم و اسمش رو صدا زدم..با شنیدن صدام برگشت..
چشماش اشکی بود گونههاش خیس بود..حالش خوب نبود..الان نیاز داشت تا یکی تو آغوش بگیردیش حالش رو بپرسه..یکی که بزار تو آغوشش گریه کنه..اما اون کی بود..من نبودم..مطمئنم من نبودم..چون خودم باعث شدم..
خودم باعث شدم..نمیتونم خودم رو ببخشم..خواست سمتم بیاد..اما قبل از اومدنش..دو نفر از بازوهاش گرفت..
الیزه: ج..جی..جیمین
انگشت اشارهشُ رو دهنش گذاشت و آروم گفت
جیمین: هیسس..
چشماش رو بستُ دوباره باز کرد..چشماش برق میزد فقط واسه اشک که تو چشماش بود..
یکی از کنارم رد شد و روبرو جیمین ایستاد..دستاش رو روی دو شونه جیمین گذاشت..
به چهرهاش دقت کردم..همونی بود که داشت زندگیم رو ازم میگرفت..
&: اوه جیمین..من واقعا متاسفم..اصلا کی این کارو باهات کرده..
جیمین: نمیدونم..واقعا..اما اون مدارک تونست منو از اینجا بیرون بیاندازه..
&: کاش میتونستم کاری کنم..
از شدید خونسرد بودنش عصبی شدم..و با قدم ها سریع به سمتشون رفتم..
خواستم حرفی بزنم که جیمین زودتر از من گفت
جیمین: میشه لحظهی با الیزه حرف بزنم
&: البته...افراد
از کنارم با غرور بیشحد که داشت رد شد..خواستم برم که جیمین دستم رو گرفت..
دستام رو تو دستاش گرفت بوسهِ روش زد..
جیمین: من معذرت میخوام..
الیزه: واسه چی!!دقیقا کدوم گناه کدوم اشتباه..
جیمین: اینکه عاشقت شدم..اینکه نمیتونم بمونم..
الیزه: لطفا..نرو..لطفا
جیمین: یا رفتن و یا مُردن..
الیزه: همش تقصیری منه..کاش هیچوقت هیچوقت باهات آشنا نمیشدم..کاش هیچوقت نمیدیدمت...کاش هیچ ملاقات باهم نمیداشتیم..کاش اصلا مُرده بودم..
جیمین: این حرف رو نزن...تقصیر تو نیست
الیزه: چرا...تقصیر منه..
جیمین: نیست..من فقط واسه این چشما زندگی میکنم باشه فقط و فقط اینا باعث شده تا من غرقش بشم نفس بکشم زنده بمونم..تنها چشمان از جسمی که دوسش دارم..
الیزه: این نگاها تونسته منو دلباخته خودش کنه..وابسته شدم..وابسته تو..وابسته قلبت وابسته نگاهت وابسته وجودت...
قطره اشک که از گوشهی چشمم پایین افتاده رو با انگشتش پاک کرد و گفت
جیمین: گریه نکن الیزه
الیزه: چجوری میخوای گریه نکنم زمانیکه وجودم رو رها میکنم
جیمین: روح ها موقع ول کردن جسم که سالها باهاش بود گریه نمیکنه
الیزه: مگه تو میدونی
جیمین:آره چون اونا باور دارن روزی دوباره وجودشون رو به دست میارن..
الیزه: میخوام چیزی رو بهت بگم..
جیمین: چیزی شده؟
الیزه: هم.....
حرفم تموم نشده بود که اون دو نفر برگشت و از بازو جیمین گرفتنُ از دفترش رفتن بيرون..با سرعت دنبالشون میرفتم من الانم نتونستم بگم..که چقدر دوسش دارم..و این اتفاق تقصیر کیه..
سوار ماشین شدن..به شیشه ماشین میزدم..جیمین فقط نگام میکرد...لبخندی تلخی سراغ لباش اومد و لب زد..
جیمین: دوباره هم رو میبینیم..
غلط املایی بود معذرت 💫
خب ۱ پارت دیگه مونده فکر کردم این پارت تموم میشه اما خب نشد🙂
۱۸.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.