برده عشق
برده عشق
P²⁰
______
با پاهای ناتوانم که حتی توان ایستادگی رو نداشت جلو میز معلم ايستادم برگه رو روی میز گذاشتم و بدون حرف ِ خواستم اونجا رو ترک کنم که با صدا معلم ایستادم برگشتم سمتش..برگه به دست ار روی صندلی بلند شدُ اومد سمتم درست جلوم ایستاد و برگه رو بالا گرفت..
◇: الیزه(کشیده )با خودت چیکار کردی..چرا این برگه سفیده..میدونی اگه این امتحان رو خراب کنی..ممکن نیس بیتونی دانشگاه رو تموم کنی.
با حال بدی که داشتم نمیتونستم از حرفاش چیزی بیفهمم..فقط نگاش میکردم که دستش رو جلو صورتم تکون داد..
◇: دل دادیه کی هستی که اینجوری هوش از سرت پريده..
دوباره حرفِ نزدم یا بهتره بگم حرفِ نبود تا بگم..به کی بگم تا حالم رو درک کنه..هیچکی نیس..وقتی بهت نیاز داشته باشن..دورت شلوغ میشه اونقدر شلوغ که دیگه یادت میره چجوری با تنهایی کنار بیای..اما وقتی تو بهشون نیاز داری..جوری ازت فاصله میگیرن که انگار واقعا تنهایی به تو اومده..
◇: نمیخوای بگی!!؟
آب دماغم رو بالا کشیدم و با لکنت گفتم
الیزه: را..راستش..چیزی نیس..
◇: اما چشمات..نگرانی که نشون میده..دستات میلرزه..مردمک چشمات دیگه مث قبل نیس..رنگت پریده..شکسته شدی..بازم میخوای بگی چیزی نیس..من ³ساله اینجا باهاتم..اما هیچوقت اینجوری ندیده بودمت..
الیزه: ن..نه واقعا میگم..
◇: بعدی دانشگاه تو پارک آخر خیابان میبینمت..
الیزه: اما..من باید برم..ا..
◇: یعنی میخوای بگی..ازم فاصله بگیری...من میخوام بهت کمک کنم الیزه
الیزه: بهش فکر میکنم..
◇: پس فعلا میخوام تو پارک ببینمت..مگه نه دیگه باهات قهرم
الیزه: باشه خدانگهدار..
از کافه با لیوان قهوه که دستم بود بیرون شدم..قدم به قدم نزدیک پارک شدم..
روی نیمکت نشستم و قهوهام رو کنارم گذاشتم..به ساعت مچی دور دستم نگاه کردم..۴ عصر بود..نگاهی به چهار اطرافم انداختم..با دیدن زوج که روبروم روی نیمکت نشسته بودن..لبخندی تلخی سراغم اومد..چشمام پُر اشک شدُ فقط منتظر بود تا پلک بزنم..انگشتم رو زیر چشمام کشیدم..چشمام رو بستم و خودم رو تو موقعیت اون دو نفر با جیمین تصور کردم..حس خوشایند بود..حس که ممکنه فقط یه رویا تا آخرین لحظهی عمرم همرام بمونه..
با حس کردن اینکه کسی کنارم نشست چشمام رو باز کردم..
دستش رو روی گونه های خیسم کشید و گفت
◇: چرا!!
بهش نگاهی انداختم و سرم رو پایین گرفتم..
◇: چرا..قضیه چیه...الیزه..چرا میزاری این مروارید ها هدر بره..
الیزه: نمیدونم..خا..خانم..
◇: راحت باش..میتونی بهم اعتماد کنی..شاید نتونم درکت کنم..شاید نتونم همدردی کنم..شاید نتونم..حرفای خوب بهت بزنم..اما میتونم خوب گوش بدم..
الیزه: این همه سال تو یه مسیر قدم میزدم..اما الان مسیر که توش بودم..به دو جاده تقسیم شده..یکی که دوسش ندارم و یکی که خیلی دوسش دارم..یکی که فک میکنم..اگه پام رو توش بزارم..خودم رو دو دستی تقدیم کردم به چیزی که ازش متنفرم اما اون یکی دوسش دارم..میخوام برم..میخوام سالهای سال توش قدم بزنم..میخوام خودم رو زندگیم رو دو دستی بهش تقدیم کنم..اما اینجا یچیزی درس نیس..اگه از جاده که دوسش ندارم برم..جاده که دوسش دارم نابود میشه..و اگه نرم..دوباره نابود میشه..نمیدونم چیکار کنم خانم..(بغض)
◇: الیزه..عاشق شدی..نه..اونا جاده نیستن اونا آدمن..شاید اگه بهش بگی..چرا قضیه چیه..بیتونه موقعیت که توش قرار گرفتی رو درک کنه..شاید بهت کمک کرد..شاید..گذاشت..بری..اما آخر اون جاده منتظرت ایستاده باشه..الیزه خیلی ها به این عقیدهن که عشق فقط تو افسانه هاست..اما نه الیزه..اگه عشق وجود نداشت..الان ما به کدوم امید زندگی میکردیم.. الیزه درست فکر کن..بهش بگو..شاید دیر نباشه..اما دیر میشه..
سرم رو روی شونهاش گذاشتم دستش رو نوازش وار روی سرم کشید..
◇: نمیشه..اگه واقعا دوسش داشته باشی..اگه واقعا دوست داشته باشه..پس هیچی نمیشه..هيچ اتفاقی شماهارو نمیتونه از هم جدا کنه..
غلط املایی بود معذرت 💖
نظرتون؟؟؟؟
پارت بعد پارت آخره::::::)
P²⁰
______
با پاهای ناتوانم که حتی توان ایستادگی رو نداشت جلو میز معلم ايستادم برگه رو روی میز گذاشتم و بدون حرف ِ خواستم اونجا رو ترک کنم که با صدا معلم ایستادم برگشتم سمتش..برگه به دست ار روی صندلی بلند شدُ اومد سمتم درست جلوم ایستاد و برگه رو بالا گرفت..
◇: الیزه(کشیده )با خودت چیکار کردی..چرا این برگه سفیده..میدونی اگه این امتحان رو خراب کنی..ممکن نیس بیتونی دانشگاه رو تموم کنی.
با حال بدی که داشتم نمیتونستم از حرفاش چیزی بیفهمم..فقط نگاش میکردم که دستش رو جلو صورتم تکون داد..
◇: دل دادیه کی هستی که اینجوری هوش از سرت پريده..
دوباره حرفِ نزدم یا بهتره بگم حرفِ نبود تا بگم..به کی بگم تا حالم رو درک کنه..هیچکی نیس..وقتی بهت نیاز داشته باشن..دورت شلوغ میشه اونقدر شلوغ که دیگه یادت میره چجوری با تنهایی کنار بیای..اما وقتی تو بهشون نیاز داری..جوری ازت فاصله میگیرن که انگار واقعا تنهایی به تو اومده..
◇: نمیخوای بگی!!؟
آب دماغم رو بالا کشیدم و با لکنت گفتم
الیزه: را..راستش..چیزی نیس..
◇: اما چشمات..نگرانی که نشون میده..دستات میلرزه..مردمک چشمات دیگه مث قبل نیس..رنگت پریده..شکسته شدی..بازم میخوای بگی چیزی نیس..من ³ساله اینجا باهاتم..اما هیچوقت اینجوری ندیده بودمت..
الیزه: ن..نه واقعا میگم..
◇: بعدی دانشگاه تو پارک آخر خیابان میبینمت..
الیزه: اما..من باید برم..ا..
◇: یعنی میخوای بگی..ازم فاصله بگیری...من میخوام بهت کمک کنم الیزه
الیزه: بهش فکر میکنم..
◇: پس فعلا میخوام تو پارک ببینمت..مگه نه دیگه باهات قهرم
الیزه: باشه خدانگهدار..
از کافه با لیوان قهوه که دستم بود بیرون شدم..قدم به قدم نزدیک پارک شدم..
روی نیمکت نشستم و قهوهام رو کنارم گذاشتم..به ساعت مچی دور دستم نگاه کردم..۴ عصر بود..نگاهی به چهار اطرافم انداختم..با دیدن زوج که روبروم روی نیمکت نشسته بودن..لبخندی تلخی سراغم اومد..چشمام پُر اشک شدُ فقط منتظر بود تا پلک بزنم..انگشتم رو زیر چشمام کشیدم..چشمام رو بستم و خودم رو تو موقعیت اون دو نفر با جیمین تصور کردم..حس خوشایند بود..حس که ممکنه فقط یه رویا تا آخرین لحظهی عمرم همرام بمونه..
با حس کردن اینکه کسی کنارم نشست چشمام رو باز کردم..
دستش رو روی گونه های خیسم کشید و گفت
◇: چرا!!
بهش نگاهی انداختم و سرم رو پایین گرفتم..
◇: چرا..قضیه چیه...الیزه..چرا میزاری این مروارید ها هدر بره..
الیزه: نمیدونم..خا..خانم..
◇: راحت باش..میتونی بهم اعتماد کنی..شاید نتونم درکت کنم..شاید نتونم همدردی کنم..شاید نتونم..حرفای خوب بهت بزنم..اما میتونم خوب گوش بدم..
الیزه: این همه سال تو یه مسیر قدم میزدم..اما الان مسیر که توش بودم..به دو جاده تقسیم شده..یکی که دوسش ندارم و یکی که خیلی دوسش دارم..یکی که فک میکنم..اگه پام رو توش بزارم..خودم رو دو دستی تقدیم کردم به چیزی که ازش متنفرم اما اون یکی دوسش دارم..میخوام برم..میخوام سالهای سال توش قدم بزنم..میخوام خودم رو زندگیم رو دو دستی بهش تقدیم کنم..اما اینجا یچیزی درس نیس..اگه از جاده که دوسش ندارم برم..جاده که دوسش دارم نابود میشه..و اگه نرم..دوباره نابود میشه..نمیدونم چیکار کنم خانم..(بغض)
◇: الیزه..عاشق شدی..نه..اونا جاده نیستن اونا آدمن..شاید اگه بهش بگی..چرا قضیه چیه..بیتونه موقعیت که توش قرار گرفتی رو درک کنه..شاید بهت کمک کرد..شاید..گذاشت..بری..اما آخر اون جاده منتظرت ایستاده باشه..الیزه خیلی ها به این عقیدهن که عشق فقط تو افسانه هاست..اما نه الیزه..اگه عشق وجود نداشت..الان ما به کدوم امید زندگی میکردیم.. الیزه درست فکر کن..بهش بگو..شاید دیر نباشه..اما دیر میشه..
سرم رو روی شونهاش گذاشتم دستش رو نوازش وار روی سرم کشید..
◇: نمیشه..اگه واقعا دوسش داشته باشی..اگه واقعا دوست داشته باشه..پس هیچی نمیشه..هيچ اتفاقی شماهارو نمیتونه از هم جدا کنه..
غلط املایی بود معذرت 💖
نظرتون؟؟؟؟
پارت بعد پارت آخره::::::)
۲۲.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.