برده عشق
برده عشق
P¹⁹
_______
با برگشتنش و دیدن چهرهاش قدم به قدم عقب رفتم..
الیزه: ت..تو..
&:من...
الیزه: ت..تو اینجا!!!
&:اوه منتظر جیمین بودی..
الیزه: بهت گفتم دیگه نمیخوام ببینمت..پس برو گم شو..
برگشتم و خواستم قدم الو رو بردارم که مچ دستم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش..
با برخورد لبش روی لبام..اخم بزرگ رو صورتم اومد..
مچ هردو دستم رو توی دستاش گرفته بود و نمیزاشت تکون بخورم..
با گاز ریز که از لب پایینم گرفت ولم کرد..
قدمی ازش دور شدم و با صدای که قاطی اشک شده بود گفتم
الیزه: عوضیییی..ازم چی میخوای..چرا نمیری گم نمیشی..ولم کن..م..من تورو نمیخوام..
دستاش رو روی سینهاش قفل کرد و با صدای نسبتا بلند اسمی یکی رو صدا زد..
با دیدن مرد که از دور بهمون نزدیک میشد..یخورده ترسیدم نکنه میخواد باهام کاری انجام بده..
با رسیدن به ژنرال چیزی از جیبش بیرون آورد و دو دستی داد دست ژنرال..
و بعدش دوباره برگشت..ژنرال وقتی دید دیگه از اون مرد خبری نیس..برگه رو باز کرد و تو دستش گرفت و با نیشخند سمتم گرفتش..
&:بخونیش
الیزه: مگه مجبورم
&:واسه جیمینم نمیخوای بخونی..
برگه رو از دستش کشیدم و کلمه به کلمه و خط به خطش رو خوندم..با خوندن هر کلمه..قلبم درد میگرفت..
تو اون برگه جرم جیمین رو نوشته بودن..
اونو یه جاسوس خلافکار و کسی که از قدرتش استفاده کرده و ³دختر رو مجبور به کاری که نمیخواسته کرده..
پاهام سست شد و افتادم زمین..کنارم نشست و برگه رو گرفت..
&: برگه اعدام جیمین
الیزه: ازمچیمیخوای
&:من تورو میخوام همینقدر .
الیزه: بهت گفتم من تورو نمیخوام
&:منم جیمین رو نمیخوام..
از جاش بلند شد.
&:خب خب.. الان چه..میخوای بازم با جیمین باشی..
الیزه: یه آدم چقدر میتونه عوضی باشه..
با چشمای اشکی زُل زدم بهش..
&: اونقدر که هیچوقت نتونی تصورش کنی..
چند قدم برداشت و ايستاد سرش رو به سمتم چرخوند و گفت
&:بهت چند روزی وقت میدم..شاید ¹هفته..و یا کمتر..پیشنهاد من یا اعدام جیمین..تصمیم دست خودته..
راهش رو گرفت و ناپدید شد.
_____
پاهام رو تو خود جمع کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم..نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..چیکار کنم..چشمام بعدی سالها تونست یکی رو خاص ببینه..قلبم...قلبم بعدی این همه سال از تنهایی دراومد..اما..نمیتونم..نمیتونم ببينم واسه منجیمین آسیب ببینه..من نمیتونم..نمیتونم..لبم رو گاز گرفتم تا صدا جیغم رو تانیا نشنوه..
از نیمه شب گذشته بود و تنها صدا که میشد شنیدیش صدا تِک تَک ساعت بود..کلافه موهام رو چنگ زدم..اشکام رو پاک کردم و از تخت بلند شدم..
آهسته در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون..
خوابگاه رو ترک کردم...و روی تاب که تو حیاط خوابگاه بود نشستم..چشمام رو بستم..و نفس عمیقِ کشیدم..سعی داشتم تا ذهنم رو آروم کنم تا بیتونه یه تصمیم خوب بگیره.. تصمیم که حداقل جیمین توش آسیب نبینه..
غلط املایی بود معذرت 💫
یه لایک نظر چیزی🥺
💖💖
P¹⁹
_______
با برگشتنش و دیدن چهرهاش قدم به قدم عقب رفتم..
الیزه: ت..تو..
&:من...
الیزه: ت..تو اینجا!!!
&:اوه منتظر جیمین بودی..
الیزه: بهت گفتم دیگه نمیخوام ببینمت..پس برو گم شو..
برگشتم و خواستم قدم الو رو بردارم که مچ دستم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش..
با برخورد لبش روی لبام..اخم بزرگ رو صورتم اومد..
مچ هردو دستم رو توی دستاش گرفته بود و نمیزاشت تکون بخورم..
با گاز ریز که از لب پایینم گرفت ولم کرد..
قدمی ازش دور شدم و با صدای که قاطی اشک شده بود گفتم
الیزه: عوضیییی..ازم چی میخوای..چرا نمیری گم نمیشی..ولم کن..م..من تورو نمیخوام..
دستاش رو روی سینهاش قفل کرد و با صدای نسبتا بلند اسمی یکی رو صدا زد..
با دیدن مرد که از دور بهمون نزدیک میشد..یخورده ترسیدم نکنه میخواد باهام کاری انجام بده..
با رسیدن به ژنرال چیزی از جیبش بیرون آورد و دو دستی داد دست ژنرال..
و بعدش دوباره برگشت..ژنرال وقتی دید دیگه از اون مرد خبری نیس..برگه رو باز کرد و تو دستش گرفت و با نیشخند سمتم گرفتش..
&:بخونیش
الیزه: مگه مجبورم
&:واسه جیمینم نمیخوای بخونی..
برگه رو از دستش کشیدم و کلمه به کلمه و خط به خطش رو خوندم..با خوندن هر کلمه..قلبم درد میگرفت..
تو اون برگه جرم جیمین رو نوشته بودن..
اونو یه جاسوس خلافکار و کسی که از قدرتش استفاده کرده و ³دختر رو مجبور به کاری که نمیخواسته کرده..
پاهام سست شد و افتادم زمین..کنارم نشست و برگه رو گرفت..
&: برگه اعدام جیمین
الیزه: ازمچیمیخوای
&:من تورو میخوام همینقدر .
الیزه: بهت گفتم من تورو نمیخوام
&:منم جیمین رو نمیخوام..
از جاش بلند شد.
&:خب خب.. الان چه..میخوای بازم با جیمین باشی..
الیزه: یه آدم چقدر میتونه عوضی باشه..
با چشمای اشکی زُل زدم بهش..
&: اونقدر که هیچوقت نتونی تصورش کنی..
چند قدم برداشت و ايستاد سرش رو به سمتم چرخوند و گفت
&:بهت چند روزی وقت میدم..شاید ¹هفته..و یا کمتر..پیشنهاد من یا اعدام جیمین..تصمیم دست خودته..
راهش رو گرفت و ناپدید شد.
_____
پاهام رو تو خود جمع کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم..نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..چیکار کنم..چشمام بعدی سالها تونست یکی رو خاص ببینه..قلبم...قلبم بعدی این همه سال از تنهایی دراومد..اما..نمیتونم..نمیتونم ببينم واسه منجیمین آسیب ببینه..من نمیتونم..نمیتونم..لبم رو گاز گرفتم تا صدا جیغم رو تانیا نشنوه..
از نیمه شب گذشته بود و تنها صدا که میشد شنیدیش صدا تِک تَک ساعت بود..کلافه موهام رو چنگ زدم..اشکام رو پاک کردم و از تخت بلند شدم..
آهسته در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون..
خوابگاه رو ترک کردم...و روی تاب که تو حیاط خوابگاه بود نشستم..چشمام رو بستم..و نفس عمیقِ کشیدم..سعی داشتم تا ذهنم رو آروم کنم تا بیتونه یه تصمیم خوب بگیره.. تصمیم که حداقل جیمین توش آسیب نبینه..
غلط املایی بود معذرت 💫
یه لایک نظر چیزی🥺
💖💖
۱۹.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.