رقیه دختر شاه شهیدان
رقیه دختر شاه شهیدان
بیامد شهر شام او با اسیران
بدادند منزلش کنج خرابه
دل شیعه از این غصه خرابه
دلی پر غصه و چشمان گریان
همی میگفت پدرجان و پدرجان
مرا اورده اند در شام ویران
به قربان تو بابا و عموجان
ز بس گریه نمود آن طفلک زار
برفت در خواب آن مظلوم بی یار
بدید در خواب بابای فکارش
نشسته او دمی اندر کنارش
همی شانه زند بر موی تارش
ببوسد باب آن روی نکویش
شکایت او ز مردم بر پدر کرد
ز رفتار بد اندر این سفر کرد
پدر در این سفر بی یار بودیم
اسیر فرقه کفار بودیم
در این ره بس اذیت ها به ما شد
ز جور کوفیان بی حیا شد
بگفتند خارجی هستند این ها
بریختند خاک و سنگ از پشت بام ها
پرید از خواب آن دردانه دختر
گهی بر سینه میزد گاه بر سر
بگفت ای عمه جان بابا کجا رفت
مرا بگذاشت تنها او چرا رفت
ز بس شیون زد و آه و فغان کرد
یزید بی حیا را نیمه جان کرد
یزید گفت کجا هست زار و شیون
که نگذارد بخوابم لحظه ای من
بگفتند دختر شاه شهیدست
پدر را لحظه ای او خواب دیدست
سه ساله دختری محزون و زارست
برای باب خود او دل فکارست
گذاشتند در طبق ببریده سر را
بدیدند دختری با چشم تر را
بدادند این طبق بر زینب زار
چو بر داشت روی آن با حال افکار
بدید راس حسین آن بی کس و یار
نمود از غصه و غم گریه بسیار
رقیه چون بدید راس پدر را
بگفتا عمه جان بر دار سر را
نخواستم من طعام آوردند اینان
عجب کردند پذیرایی ز مهمان
بشد بی هوش از بس ناله کرد او
سرو برداشت بر سینه نهاد او
بگفتا من به قربان سر تو
بمیرد و نبیند دختر تو
بدیدند که رقیه گشت خاموش
همه گفتند رقیه رفت از هوش
رقیه رفت از این دنیای فانی
به سوی ان سرای جاودانی
بیامد شهر شام او با اسیران
بدادند منزلش کنج خرابه
دل شیعه از این غصه خرابه
دلی پر غصه و چشمان گریان
همی میگفت پدرجان و پدرجان
مرا اورده اند در شام ویران
به قربان تو بابا و عموجان
ز بس گریه نمود آن طفلک زار
برفت در خواب آن مظلوم بی یار
بدید در خواب بابای فکارش
نشسته او دمی اندر کنارش
همی شانه زند بر موی تارش
ببوسد باب آن روی نکویش
شکایت او ز مردم بر پدر کرد
ز رفتار بد اندر این سفر کرد
پدر در این سفر بی یار بودیم
اسیر فرقه کفار بودیم
در این ره بس اذیت ها به ما شد
ز جور کوفیان بی حیا شد
بگفتند خارجی هستند این ها
بریختند خاک و سنگ از پشت بام ها
پرید از خواب آن دردانه دختر
گهی بر سینه میزد گاه بر سر
بگفت ای عمه جان بابا کجا رفت
مرا بگذاشت تنها او چرا رفت
ز بس شیون زد و آه و فغان کرد
یزید بی حیا را نیمه جان کرد
یزید گفت کجا هست زار و شیون
که نگذارد بخوابم لحظه ای من
بگفتند دختر شاه شهیدست
پدر را لحظه ای او خواب دیدست
سه ساله دختری محزون و زارست
برای باب خود او دل فکارست
گذاشتند در طبق ببریده سر را
بدیدند دختری با چشم تر را
بدادند این طبق بر زینب زار
چو بر داشت روی آن با حال افکار
بدید راس حسین آن بی کس و یار
نمود از غصه و غم گریه بسیار
رقیه چون بدید راس پدر را
بگفتا عمه جان بر دار سر را
نخواستم من طعام آوردند اینان
عجب کردند پذیرایی ز مهمان
بشد بی هوش از بس ناله کرد او
سرو برداشت بر سینه نهاد او
بگفتا من به قربان سر تو
بمیرد و نبیند دختر تو
بدیدند که رقیه گشت خاموش
همه گفتند رقیه رفت از هوش
رقیه رفت از این دنیای فانی
به سوی ان سرای جاودانی
۶.۳k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.