نام رمان:عشق مافیایی من
نام رمان:عشق مافیایی من
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Last part
(پرش زمانی به ۳ سال بعد)
(ویو ات)از خواب بلند شدم که تهیونگ بیدار بود بلند شدم اومد نزدیکم تا بوسم کنه که در باز شد..
هانا:بابایی خجالت بکش
تهیونگ:بچه تو کی بیدار شدی چرا در نزدی بعدشم چرا خجالت بکشم؟
هانا:چون داری مامانو میبوسی
تهیونگ:خب زنمه حق ندارم بوسش کنم هه کجایی کاری تازه ما باهم...
ات:تهیونگگگگگ خفهههه
تهیونگ:...
هانا:تو مامان چی خب بگو
ات:هیچی دخترم بابات دیوونه شده حرفاش اهمیت نده
هانا:اوم
(ویو ات)هانا اومد پیشمون نشست بغل تهیونگ الان تقریبا ۴ سالش بود رفتیم بیرون کلی گشتیم تا شب هانا رو بردیم پارک..
هانا:بابایی بیا هلم بده سوار تاب میشم
تهیونگ:باشه دختر قشنگم اومدم
(ویو ات)داشتن باهم بازی میکردن غرق دیدنشون بودم صدای خندهاشون و جیغ هاشون توی گوشم بود باورم نمیشد هانا انقد زود بزرگ شد بهترین اتفاق زندگیمون بود تو این فکر بودم که هانا اومد بغلم..
هانا:مامانی کلی بازی کردیم با بابا
ات:باش دخترم خوشگذشت بهت
هانا:اره مامانی خیلی
ات:فدات بشم من
تهیونگ:تو قشنگ منی دخترم
ات:پس. من چی
تهیونگ:تو زندگیه منی ات
هانا:من یا مامان
تهیونگ:هر دوتون
(ویو ات)تهیونگ خاست بیاد بغلم کنه که هانا گفت
هانا:عع پس من چی
تهیونگ:توام بیا
ات:دختر حسودم
هانا:عع بابایی به من گفت حسود
تهیونگ:هردوتون حسودید
(همشون خندیدن)
و اینجوری ات و تهیونگ و هانا باهم زندگی کردن...
اینم پارت آخر امیدوارم خوشتون بیاد
حمایت یادتون نره🥰💗
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Last part
(پرش زمانی به ۳ سال بعد)
(ویو ات)از خواب بلند شدم که تهیونگ بیدار بود بلند شدم اومد نزدیکم تا بوسم کنه که در باز شد..
هانا:بابایی خجالت بکش
تهیونگ:بچه تو کی بیدار شدی چرا در نزدی بعدشم چرا خجالت بکشم؟
هانا:چون داری مامانو میبوسی
تهیونگ:خب زنمه حق ندارم بوسش کنم هه کجایی کاری تازه ما باهم...
ات:تهیونگگگگگ خفهههه
تهیونگ:...
هانا:تو مامان چی خب بگو
ات:هیچی دخترم بابات دیوونه شده حرفاش اهمیت نده
هانا:اوم
(ویو ات)هانا اومد پیشمون نشست بغل تهیونگ الان تقریبا ۴ سالش بود رفتیم بیرون کلی گشتیم تا شب هانا رو بردیم پارک..
هانا:بابایی بیا هلم بده سوار تاب میشم
تهیونگ:باشه دختر قشنگم اومدم
(ویو ات)داشتن باهم بازی میکردن غرق دیدنشون بودم صدای خندهاشون و جیغ هاشون توی گوشم بود باورم نمیشد هانا انقد زود بزرگ شد بهترین اتفاق زندگیمون بود تو این فکر بودم که هانا اومد بغلم..
هانا:مامانی کلی بازی کردیم با بابا
ات:باش دخترم خوشگذشت بهت
هانا:اره مامانی خیلی
ات:فدات بشم من
تهیونگ:تو قشنگ منی دخترم
ات:پس. من چی
تهیونگ:تو زندگیه منی ات
هانا:من یا مامان
تهیونگ:هر دوتون
(ویو ات)تهیونگ خاست بیاد بغلم کنه که هانا گفت
هانا:عع پس من چی
تهیونگ:توام بیا
ات:دختر حسودم
هانا:عع بابایی به من گفت حسود
تهیونگ:هردوتون حسودید
(همشون خندیدن)
و اینجوری ات و تهیونگ و هانا باهم زندگی کردن...
اینم پارت آخر امیدوارم خوشتون بیاد
حمایت یادتون نره🥰💗
۸.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.