دختر شیطون بلا82
#دخترشیطونبلا82
_ اینکه میگی هرکس دیگه که جای امیرحسین بود الان اینجا غرق خون بود
_ چرا؟
_ چون پارسال که اون پسره تو پیست اسکی به پگاه تیکه انداخت مثل گاو وایسادی نگاه کردی و امیرحسین رفت حقش رو گذاشت کف دستش و...
حرفش رو خورد و به سمت امیرحسین برگشت و با ذوق گفت:
_ پس اون روز برای همین گرفتی دهن پسره رو سرویس کردی؟
اخمای امیرحسین با به یادآوردن اون روز تو هم رفت و گفت:
_ یادم نیار
خواستم چیزی بگم که تلفنم زنگ خورد پس ببخشیدی گفتم و از سرمیز پاشدم، رفتم اونطرف تر و جواب دادم.
_ الو؟
هیچ صدایی از اون طرفِ خط نیومد پس یبار دیگه گفتم:
_ الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
اینبار طرف تلفن رو قطع کرد، منم با تعجب به شماره اش که کاملاً نا آشنا بود نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ مردم دیوونه شدن!
به سر میز برگشتم که پرهام سریع گفت:
_ کی بود؟
_ فضول رو بُردن جهنم
_ باشه کی بود؟
_ نمیدونم اصلا حرف نزد
_ شماره اش رو نمیشناختی مگه؟
_ نه ناشناس بود
سامان با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی کی بوده؟
پوزخندی زدم و برای تلافی اون حرفش گفتم:
_ همین مونده تو درگیرِ کسی که به من زنگ زده بشی!
صدای دندون قروچه اش رو شنیدم و همین باعث شد لبخندی بزنم!
حقته، تا تو باشی یاد بگیری تو جمع من رو کوچیک نکنی عقده ای...
_ خب برنامه چیه؟ بعد از اینجا کجا بریم؟
پگاه به یلدا نگاه کرد و گفت:
_ من و پرهام که میریم خونه تا با مامان بابا صحبت کنه
_ عروس خانم چرا انقدر هولی؟
_ استرس دارم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ نترس همه چیز اوکی میشه
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ پاشید بریم که الان صاحب کافه میاد پرتمون میکنه بیرون با این همه وقتی که اینجا نشستیم و سرصدایی که کردیم
بچه ها یکی یکی پاشدن و اومدیم طبقه پایین و بعد از اینکه سفارش هامون رو حساب کردیم همه از کافه بیرون زدیم.
یکم دیگه پگاه و امیرحسین رو اذیت کردیم، آخرشم از هم خداحافظی کردیم...
_ اینکه میگی هرکس دیگه که جای امیرحسین بود الان اینجا غرق خون بود
_ چرا؟
_ چون پارسال که اون پسره تو پیست اسکی به پگاه تیکه انداخت مثل گاو وایسادی نگاه کردی و امیرحسین رفت حقش رو گذاشت کف دستش و...
حرفش رو خورد و به سمت امیرحسین برگشت و با ذوق گفت:
_ پس اون روز برای همین گرفتی دهن پسره رو سرویس کردی؟
اخمای امیرحسین با به یادآوردن اون روز تو هم رفت و گفت:
_ یادم نیار
خواستم چیزی بگم که تلفنم زنگ خورد پس ببخشیدی گفتم و از سرمیز پاشدم، رفتم اونطرف تر و جواب دادم.
_ الو؟
هیچ صدایی از اون طرفِ خط نیومد پس یبار دیگه گفتم:
_ الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
اینبار طرف تلفن رو قطع کرد، منم با تعجب به شماره اش که کاملاً نا آشنا بود نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ مردم دیوونه شدن!
به سر میز برگشتم که پرهام سریع گفت:
_ کی بود؟
_ فضول رو بُردن جهنم
_ باشه کی بود؟
_ نمیدونم اصلا حرف نزد
_ شماره اش رو نمیشناختی مگه؟
_ نه ناشناس بود
سامان با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی کی بوده؟
پوزخندی زدم و برای تلافی اون حرفش گفتم:
_ همین مونده تو درگیرِ کسی که به من زنگ زده بشی!
صدای دندون قروچه اش رو شنیدم و همین باعث شد لبخندی بزنم!
حقته، تا تو باشی یاد بگیری تو جمع من رو کوچیک نکنی عقده ای...
_ خب برنامه چیه؟ بعد از اینجا کجا بریم؟
پگاه به یلدا نگاه کرد و گفت:
_ من و پرهام که میریم خونه تا با مامان بابا صحبت کنه
_ عروس خانم چرا انقدر هولی؟
_ استرس دارم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ نترس همه چیز اوکی میشه
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ پاشید بریم که الان صاحب کافه میاد پرتمون میکنه بیرون با این همه وقتی که اینجا نشستیم و سرصدایی که کردیم
بچه ها یکی یکی پاشدن و اومدیم طبقه پایین و بعد از اینکه سفارش هامون رو حساب کردیم همه از کافه بیرون زدیم.
یکم دیگه پگاه و امیرحسین رو اذیت کردیم، آخرشم از هم خداحافظی کردیم...
۴.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.