دختر شیطون بلا81
#دخترشیطونبلا81
_ اون گاوه، تو باید بخندی؟
پرهام یکم از قهوه اش خورد و گفت:
_ نذار عین این داداشای دهه شصت غیرتی بشم و سر دوتاتون رو بِبُرم
سامان یه نگاه بهش کرد و گفت:
_ ولی خیلی سیب زمینی پرهام!
اصلا حواسم نبود که سامان این حرف رو زد و یهویی انگشتم رو به نشونه لایک گرفتم و گفتم:
_ آفرین دقیقا
_ همین مونده تو حرفِ من رو تایید کنی!
از اینکه اینطوری ضایعم کرده بود خیلی بدم اومد اما به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن بستنیم شدم.
_ خب کِی شیرینی میدید؟
با حرف یلدا از فکر بیرون اومدم و به امیرحسین نگاه کردم؛ اونم با متانت سرش رو تکون داد و گفت:
_ اونم به چشم
برای یلدا خوشحال بودم؛ امیرحسین واقعا پسر خوبی بود، از هر لحاظ عالی بود و من مطمئن بودم که در کنار همدیگه خیلی خوشبخت میشدن.
بچه ها مشغول خوردن سفارش هاشون شدن و من به این فکر فرو رفتم که چرا انقدر از حرف سامان ناراحت شده بودم؟!
ما که همیشه در هر زمان در حال بحث و دعوا و خراب کردن همدیگه بودیم پس چرا الان بخاطر به خاطر یه حرف کوچیک اینطوری فکرم درگیر شده بود؟
_ مهسا چرا اخمات رفت تو هم؟
به یلدا نگاه کردم و گفتم:
_ تو فکرم
_ فکر چی؟
برای اینکه شک نکنن لبخندی زدم و گفتم:
_ تو فکر اینکه ما چطور یک ماهه نفهمیدیم که اینا از هم خوششون میاد؟
پرهام به نشونه تایید حرفم سرش رو تکون داد و گفت:
_ دقیقا، من فکر میکردم این امیرحسین خیلی ساده اس نگو موزمارتر از این حرفاست
سامان یکی زد پس گردن پرهام و گفت:
_ بازم میگم خیلی سیب زمینی!
_ بابا خب امیرحسین خیلی پسر خوبیه، من از خدامه بیاد ما رو از شَر پگاه راحت کنه وگرنه هرکس جز امیرحسین بود الان اینجا غرق در خون بود!
یلدا از پرهام دور بود پس به من اشاره کرد بزنم تو سرش، منم با کمال میل زدم که به سمتم برگشت و گفت:
_ بیماری؟
_ شرمنده دستور از بالا بود!
_ بالا چه خریه؟
یلدا همینطور که دهنش باز بود گفت:
_ کوفت بی ادب
_ عه عه دهنت رو ببند حالم بد شد
_ من گفتم بزنه
_ خب پس تو بیماری؟
_ آخه داری چرت میگی!
_ چیو چرت گفتم
_ اون گاوه، تو باید بخندی؟
پرهام یکم از قهوه اش خورد و گفت:
_ نذار عین این داداشای دهه شصت غیرتی بشم و سر دوتاتون رو بِبُرم
سامان یه نگاه بهش کرد و گفت:
_ ولی خیلی سیب زمینی پرهام!
اصلا حواسم نبود که سامان این حرف رو زد و یهویی انگشتم رو به نشونه لایک گرفتم و گفتم:
_ آفرین دقیقا
_ همین مونده تو حرفِ من رو تایید کنی!
از اینکه اینطوری ضایعم کرده بود خیلی بدم اومد اما به روی خودم نیاوردم و مشغول خوردن بستنیم شدم.
_ خب کِی شیرینی میدید؟
با حرف یلدا از فکر بیرون اومدم و به امیرحسین نگاه کردم؛ اونم با متانت سرش رو تکون داد و گفت:
_ اونم به چشم
برای یلدا خوشحال بودم؛ امیرحسین واقعا پسر خوبی بود، از هر لحاظ عالی بود و من مطمئن بودم که در کنار همدیگه خیلی خوشبخت میشدن.
بچه ها مشغول خوردن سفارش هاشون شدن و من به این فکر فرو رفتم که چرا انقدر از حرف سامان ناراحت شده بودم؟!
ما که همیشه در هر زمان در حال بحث و دعوا و خراب کردن همدیگه بودیم پس چرا الان بخاطر به خاطر یه حرف کوچیک اینطوری فکرم درگیر شده بود؟
_ مهسا چرا اخمات رفت تو هم؟
به یلدا نگاه کردم و گفتم:
_ تو فکرم
_ فکر چی؟
برای اینکه شک نکنن لبخندی زدم و گفتم:
_ تو فکر اینکه ما چطور یک ماهه نفهمیدیم که اینا از هم خوششون میاد؟
پرهام به نشونه تایید حرفم سرش رو تکون داد و گفت:
_ دقیقا، من فکر میکردم این امیرحسین خیلی ساده اس نگو موزمارتر از این حرفاست
سامان یکی زد پس گردن پرهام و گفت:
_ بازم میگم خیلی سیب زمینی!
_ بابا خب امیرحسین خیلی پسر خوبیه، من از خدامه بیاد ما رو از شَر پگاه راحت کنه وگرنه هرکس جز امیرحسین بود الان اینجا غرق در خون بود!
یلدا از پرهام دور بود پس به من اشاره کرد بزنم تو سرش، منم با کمال میل زدم که به سمتم برگشت و گفت:
_ بیماری؟
_ شرمنده دستور از بالا بود!
_ بالا چه خریه؟
یلدا همینطور که دهنش باز بود گفت:
_ کوفت بی ادب
_ عه عه دهنت رو ببند حالم بد شد
_ من گفتم بزنه
_ خب پس تو بیماری؟
_ آخه داری چرت میگی!
_ چیو چرت گفتم
۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.