دختر شیطون بلا83
#دخترشیطونبلا83
همه چیز خیلی زود مثل برق و باد گذشت. پرهام با پدر و مادرش در مورد امیرحسین صحبت کرد و اونا اولش مخالف بودن و میگفتن که پگاه فعلا داره درس میخونه اما با چرب زبونی های پرهام و قول اینکه نامزد میمونن و فعلا عروسی نمیکنن، پدر مادرش راضی به انجام مراسم خواستگاری شدن.
پگاه خیلی بهمون اصرار کرد که تو مراسم خواستگاریش شرکت کنیم اما ما گفتیم بهتره خودمونی تر باشن و الکی شلوغش نکنیم.
هفته ی پیش مراسم رو انجام دادن و بعد از دو جلسه بالاخره به توافق رسیدن و قرار گذاشتن که آخر این هفته یه جشن نامزدی بگیرن و اون دوتا کلاغ عاشق رو به هم برسونن!
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که امروز دسته جمعی برای خرید عروس دوماد و خریدهای خودمون بریم بازار و من کلی ذوق داشتم.
سامان وقتی فهمید کلی قر و اطوار اومد که من خدمتکارم و باید به وظیفه ام برسم و این چرت و پرتا ولی خب من طبق معمول اهمیتی بهش ندادم و گفتم که اونجا نمیرم و البته از آتلیه هم مرخصی گرفتم.
با شنیدن صدای اس ام اس گوشیم از فکر ببرون اومدم، از روی تخت پاشدم و به سمت گوشی رفتم.
یلدا پیام فرستاده بود که سر ساعت پنج آماده باشم.
به عقربه های ساعت که روی عدد چهار و نیم بودن نگاه کردم و سریع از جا پاشدم تا یه دوش بگیرم و بعد حاضر بشم.
خودم رو گربه شور کردم و سر یه ربع از حموم بیرون اومدم، موهام رو با سشوآ خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم.
یه مانتوی طوسی با شال و شلوار مشکی پوشیدم و بعد از اینکه فقط یه برق لب زدم، از اتاقم بیرون رفتم و همزمان به یلدا هم زنگ زدم که این دفعه برخلاف همیشه دیر جواب داد!
_ الو؟
_ مُردی یلدا؟ چقدر دیر جواب میدی
_ کوفت داشتم ریمل میزدم
_ خب میگم من ماشین بیارم یا میارین؟
_ نه بابا با ماشین پرهام میاییم دنبالت
_ خب پس من آماده ام، منتظرم
_ حله ده دقیقه دیگه اونجاییم
تلفن رو قطع کردم و رو حساب اینکه گفت ده دقیقه دیگه اینجان، کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم اما دقیقا بیست دقیقه جلوی در خونه معطل شدم و زیر پام علف سبز شد تا بالاخره اومدن!
با اخم به سمت ماشین رفتم، سوار شدم و رو به یلدا گفتم:
_ چرا الکی میگی ده دقیقه دیگه؟
پرهام به سمت عقب برگشت و گفت:
_ علیک سلام، ممنون خوبیم!
_ حرف نزن اعصاب ندارما
_ تو کِی اعصاب داشتی آخه؟
جوابی بهش ندادم تا خودش ساکت بشه و رو به یلدا گفتم:
_ پس پگاه کو؟
همه چیز خیلی زود مثل برق و باد گذشت. پرهام با پدر و مادرش در مورد امیرحسین صحبت کرد و اونا اولش مخالف بودن و میگفتن که پگاه فعلا داره درس میخونه اما با چرب زبونی های پرهام و قول اینکه نامزد میمونن و فعلا عروسی نمیکنن، پدر مادرش راضی به انجام مراسم خواستگاری شدن.
پگاه خیلی بهمون اصرار کرد که تو مراسم خواستگاریش شرکت کنیم اما ما گفتیم بهتره خودمونی تر باشن و الکی شلوغش نکنیم.
هفته ی پیش مراسم رو انجام دادن و بعد از دو جلسه بالاخره به توافق رسیدن و قرار گذاشتن که آخر این هفته یه جشن نامزدی بگیرن و اون دوتا کلاغ عاشق رو به هم برسونن!
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که امروز دسته جمعی برای خرید عروس دوماد و خریدهای خودمون بریم بازار و من کلی ذوق داشتم.
سامان وقتی فهمید کلی قر و اطوار اومد که من خدمتکارم و باید به وظیفه ام برسم و این چرت و پرتا ولی خب من طبق معمول اهمیتی بهش ندادم و گفتم که اونجا نمیرم و البته از آتلیه هم مرخصی گرفتم.
با شنیدن صدای اس ام اس گوشیم از فکر ببرون اومدم، از روی تخت پاشدم و به سمت گوشی رفتم.
یلدا پیام فرستاده بود که سر ساعت پنج آماده باشم.
به عقربه های ساعت که روی عدد چهار و نیم بودن نگاه کردم و سریع از جا پاشدم تا یه دوش بگیرم و بعد حاضر بشم.
خودم رو گربه شور کردم و سر یه ربع از حموم بیرون اومدم، موهام رو با سشوآ خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم.
یه مانتوی طوسی با شال و شلوار مشکی پوشیدم و بعد از اینکه فقط یه برق لب زدم، از اتاقم بیرون رفتم و همزمان به یلدا هم زنگ زدم که این دفعه برخلاف همیشه دیر جواب داد!
_ الو؟
_ مُردی یلدا؟ چقدر دیر جواب میدی
_ کوفت داشتم ریمل میزدم
_ خب میگم من ماشین بیارم یا میارین؟
_ نه بابا با ماشین پرهام میاییم دنبالت
_ خب پس من آماده ام، منتظرم
_ حله ده دقیقه دیگه اونجاییم
تلفن رو قطع کردم و رو حساب اینکه گفت ده دقیقه دیگه اینجان، کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم اما دقیقا بیست دقیقه جلوی در خونه معطل شدم و زیر پام علف سبز شد تا بالاخره اومدن!
با اخم به سمت ماشین رفتم، سوار شدم و رو به یلدا گفتم:
_ چرا الکی میگی ده دقیقه دیگه؟
پرهام به سمت عقب برگشت و گفت:
_ علیک سلام، ممنون خوبیم!
_ حرف نزن اعصاب ندارما
_ تو کِی اعصاب داشتی آخه؟
جوابی بهش ندادم تا خودش ساکت بشه و رو به یلدا گفتم:
_ پس پگاه کو؟
۴.۱k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.