پارت ۴
پارت ۴
ـ هیونگم تومور مغزی داره ، دیر فهمیدیم و قابل درمان نیست .. میتونه عملش کنه ولی
نمیتونیم از پس هزینه ش بربیاییم و کل روز دوتایی داریم جون میکنیم و تازه اگر هزینه ش
جور شه هم احتمال زنده موندنش پنجاه درصده
ـ یاا
یونجون کالفه دستی توی موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت ، رنگ نگاه صاحب کافه
یه جورایی تغیر کرده بود و شاید توقع داشتن واکنشش متفاوت تر باشه اما ... تنها چیزی که
به زبون آورد این بود :
ـ تو میتونی نویسنده شی سوبینا ، چطور تونستی توی پنج دقیقه همچین داستان غمگینی سر
هم کنی ؟
اگه میخواست با خودش روراست باشه جا خورد ، انتظار چنین رفتاری رو از سمت اون
مرد نداشت و همین باعث شد در یک آن عصبی شه ... اینکه بقیه به درد زندگیت بخندن و
باورش نکن زیادی دردناکه ..
ـ برای کسی مثل شما که یه مشت بدبخت رو به شاگردی گرفته و حقشون رو میخوره بایدم
یه داستان به نظر بیاد
مرد اخمی کرد و گفت :
ـ مراقب حرف زدنت باش سوبین
نگاه سردش رو مستقیم به چشم های مرد دوخت و جواب داد
ـ نکنه فکر کردید نمیفهمم حقوقی که به شاگرد هاتون میدید نصف چیزیه که دراصل باید
بگیرن ؟ قرار نیست مراقب حرف زدنم باشم چون دیگه نمیخوام برای همچین کسی کار
کنم
یونجون آروم دستش رو گرفت و سعی کرد متوقفش کنه
ـ سوبینا .. چی داری میگی ؟
ـ چیزی که تمام مدت خفه خون گرفتم و به زبون نیاوردمش چون به پولش احتیاج داشتم ،
ولی دیگه برام مهم نیست از هر جای دیگه ای هم که باشه کار پیدا میکنم ولی دیگه قرار
نیست اینجا برای همچین آدمی که به بدبختی های زندگی من میگه داستان کار کنم
پیشبندش رو درآورد و روی زمین انداخت
ـ هیونگم تومور مغزی داره ، دیر فهمیدیم و قابل درمان نیست .. میتونه عملش کنه ولی
نمیتونیم از پس هزینه ش بربیاییم و کل روز دوتایی داریم جون میکنیم و تازه اگر هزینه ش
جور شه هم احتمال زنده موندنش پنجاه درصده
ـ یاا
یونجون کالفه دستی توی موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت ، رنگ نگاه صاحب کافه
یه جورایی تغیر کرده بود و شاید توقع داشتن واکنشش متفاوت تر باشه اما ... تنها چیزی که
به زبون آورد این بود :
ـ تو میتونی نویسنده شی سوبینا ، چطور تونستی توی پنج دقیقه همچین داستان غمگینی سر
هم کنی ؟
اگه میخواست با خودش روراست باشه جا خورد ، انتظار چنین رفتاری رو از سمت اون
مرد نداشت و همین باعث شد در یک آن عصبی شه ... اینکه بقیه به درد زندگیت بخندن و
باورش نکن زیادی دردناکه ..
ـ برای کسی مثل شما که یه مشت بدبخت رو به شاگردی گرفته و حقشون رو میخوره بایدم
یه داستان به نظر بیاد
مرد اخمی کرد و گفت :
ـ مراقب حرف زدنت باش سوبین
نگاه سردش رو مستقیم به چشم های مرد دوخت و جواب داد
ـ نکنه فکر کردید نمیفهمم حقوقی که به شاگرد هاتون میدید نصف چیزیه که دراصل باید
بگیرن ؟ قرار نیست مراقب حرف زدنم باشم چون دیگه نمیخوام برای همچین کسی کار
کنم
یونجون آروم دستش رو گرفت و سعی کرد متوقفش کنه
ـ سوبینا .. چی داری میگی ؟
ـ چیزی که تمام مدت خفه خون گرفتم و به زبون نیاوردمش چون به پولش احتیاج داشتم ،
ولی دیگه برام مهم نیست از هر جای دیگه ای هم که باشه کار پیدا میکنم ولی دیگه قرار
نیست اینجا برای همچین آدمی که به بدبختی های زندگی من میگه داستان کار کنم
پیشبندش رو درآورد و روی زمین انداخت
۱.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.