رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۵۵
بلاخره دایی از اتاقش بیرون اومد و خواست با همه حرف بزنه.
کنار آوا روی مبل دو نفره نشستم.
بابا و مامان هم کنار هم.
شایان و دایی هم روی مبل های یک نفره نشستن.
دایی: ما برای خواستگاری سارا اومدیم.
میدونستم!
قبلا راجبش حرف زدیم و اون شب بهم گفتن...
مامان لبهندی از استرس زد و لب زد:
-شما چند هفتس سارا رو بردین و معلوم نیست کجا بوده.
چرا گلوله خورده اصلا دوباره ممکنه تو خطر باشه اصلا چند روزه کسی جوابی بهمون نمیده.
و حالا میخواین خواستگاری کنید؟
این چند هفته یا جواب تلفنمون رو نمیدادین یا دو کلمه ای جواب میدادین
مردیم از استرس...
بعدم گلوله خورده برگردوندید؟
بغض گلومو گرفت.
مامان کم کم اشک هاش جاری شدن.
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم.
اشکاش رو زود پاک کرد و
با بغض
لب زد:
-حالا برن حرفاشونو بزنن اگه سارام راضی نباشه به هیچ عنوان قبول نمیکنیم
لبخندی بر روی لبم نشست.
با شایان وارد اتاقم شدیم و بدون مقدمه گفتم:
_پدرت برای چه کاری منو میخواد؟
+منم نمیدونم ولی نگران نباش نمیزارم بلایی سرت بیاره
_پس ازدواج و خاستگاری برای چیه؟
+اونو من میخوام
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_مگه پارمیس بست نیست؟
نزدیکم شد و لب هاش رو نزدیک به گوشم کرد و آروم پچ زد:
+من تورو دوست دارم پارمیس رو پدرم مجبور کرده باهاش عقد کنم.
_ولی اون شب خودم...
+مجبوری بود...پقتی باهام باشی پارمیس عددی نیست.
و تازه اگه قبول نکنی قول نمیدم دوستات و خانوادت درامان باشن!
_این یه تهدیده؟؟؟
هلش دادم اون طرف و پوزخندی زدم و لب زدم:
_من گول محبتت رو نمیخورم،و فقط بخاطر درامان موندن عزیزانم قبول میکنم.
لبخند محوی بر لب هاش جاری شد و بیرون رفتیم.
بلاخره دایی از اتاقش بیرون اومد و خواست با همه حرف بزنه.
کنار آوا روی مبل دو نفره نشستم.
بابا و مامان هم کنار هم.
شایان و دایی هم روی مبل های یک نفره نشستن.
دایی: ما برای خواستگاری سارا اومدیم.
میدونستم!
قبلا راجبش حرف زدیم و اون شب بهم گفتن...
مامان لبهندی از استرس زد و لب زد:
-شما چند هفتس سارا رو بردین و معلوم نیست کجا بوده.
چرا گلوله خورده اصلا دوباره ممکنه تو خطر باشه اصلا چند روزه کسی جوابی بهمون نمیده.
و حالا میخواین خواستگاری کنید؟
این چند هفته یا جواب تلفنمون رو نمیدادین یا دو کلمه ای جواب میدادین
مردیم از استرس...
بعدم گلوله خورده برگردوندید؟
بغض گلومو گرفت.
مامان کم کم اشک هاش جاری شدن.
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم.
اشکاش رو زود پاک کرد و
با بغض
لب زد:
-حالا برن حرفاشونو بزنن اگه سارام راضی نباشه به هیچ عنوان قبول نمیکنیم
لبخندی بر روی لبم نشست.
با شایان وارد اتاقم شدیم و بدون مقدمه گفتم:
_پدرت برای چه کاری منو میخواد؟
+منم نمیدونم ولی نگران نباش نمیزارم بلایی سرت بیاره
_پس ازدواج و خاستگاری برای چیه؟
+اونو من میخوام
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_مگه پارمیس بست نیست؟
نزدیکم شد و لب هاش رو نزدیک به گوشم کرد و آروم پچ زد:
+من تورو دوست دارم پارمیس رو پدرم مجبور کرده باهاش عقد کنم.
_ولی اون شب خودم...
+مجبوری بود...پقتی باهام باشی پارمیس عددی نیست.
و تازه اگه قبول نکنی قول نمیدم دوستات و خانوادت درامان باشن!
_این یه تهدیده؟؟؟
هلش دادم اون طرف و پوزخندی زدم و لب زدم:
_من گول محبتت رو نمیخورم،و فقط بخاطر درامان موندن عزیزانم قبول میکنم.
لبخند محوی بر لب هاش جاری شد و بیرون رفتیم.
۳.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.