پارت۴۱
#پارت۴۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*بی حرف به سمت ماشین قدم برداشتموسوارشدم اونم نشست به سمت خونه روندم
حرفاش بدتربجای دلگرمی اعصابموخوردکردلاقل توضیح نمیدادیاتوجیح نمیکردتاباورش کنم
امیدی به اینده باهاش نداشتم پس نادیده اش گرفتم تاوقتی نیادتوضیح نده متقاعدم نکنه ذره ای به حرفاش اهمیت نمیدم
رسیدیم ماشینوپارک کردموپیاده شدم باکلیددروبازکردم
میشه گفت تقریبا از زیرنگاهاش در رفتم
***یکم کتلت درست کردموتوسکوت خوردیم تقریباساعت۱۰شب بودمامان اینابرگشتن
اصلادلم نمیخواست باهاشون حرف بزنم تااومدن سلام کوتاهی دادموخواستم برم اتاقم که باصدای جدی بابا مکث کردم
_کجابسلامتی بیابتمرگ اینجاکارت دارم
مامان باتشرصداش زد_ناصررر
_ناصرچی خانم این دخترت دیگه خیلی لوسو پرروشده
باپوزخندرفتم نشستم رومبل اکتایم نشست روبه روم
بابادرحالی که دستی به ریشش میکشید یهوگفت
_فرداواست خواستگارمیادجوابت مثبت نباشه بامن طرفی
همگی بابهت نگاش کردیم بابا چش شده بود تاحالاانقدمسمم ندیده بودمش
_باباچی میگی
_چی میگم همینکه شنیدی بهتره هرچه زودتربری خونه بخت حالایا کسیومدنظرداری بگوبیاد نداری هم خواستگاری که من واست انتخاب میکنموقبول میکنی انتخاب باخودته
***خدایا چرا وقتی بدبیاری میاری واسه ادم همه روباهم میاری سعی کردم بغض نکنم مامانواکتای بااخم خیره ی بابابودن ولی میدونستن نمیتونن ازخرشیطون پیادش کنن
اکتای خواست حرفی بزنه که اشاره کردم چیزی نگه
روبه باباگفتم_خیلی خب حالاکه انقداصرارداریدازشرم خلاص شیدمن به کسی که دوسش دارم میگم بیاداینجاتاباهاش اشنابشید
باباخوبه ای زیرلب گفت که پوزخندتلخی زدم
_منکه میدونم این فکرو کی توسرتون انداخت ولی خب بگذریم من رفتم شب بخیر
***دویدم سمت اتاقموبه صدازدنای مامان توجهی نکردم
دروپشت سرم قفل کردموروزمین فرود اومدم بغضم شکست جوری واسه بخت بدم اشک میریختم که انگارعزیزترین کسموازدست دادم هه درواقع ازدست داده بودم اکتایو ازدست داده بودم ومیدونستم که دیگه قرارنیست بهش برسم هم بخاطرسدبزرگی به اسم مامانوبابا هم بخاطراینکه اون قبل ازمن برای یکی دیگه شده بود
تانزدیکای۲شب بیداربودم انقدگریه کرده بودم که چشام اندازه ی بادکنک شده بود
تصمیموگرفته بودم جزاین راه، راه دیگه ای نداشتم
گوشیموازروعسلی کنارتخت برداشتموشماره ی نگاروگرفتم
بعدازپنج بوق بالاخره جواب دادوصدای خوابالوش توگوشی پیچید
_خبرت بیادارغی زنگ نمیزنی نمیزنی جن میگرتت یهونصفه شبی یادمن میوافتی
باصدایی که بزور ازحنجره ام درمیومداسمشوصدازدم
_نگار
**باشنیدن صدای گرفته ام خواب ازسرش پرید
_ارمغان چیزی شده
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*بی حرف به سمت ماشین قدم برداشتموسوارشدم اونم نشست به سمت خونه روندم
حرفاش بدتربجای دلگرمی اعصابموخوردکردلاقل توضیح نمیدادیاتوجیح نمیکردتاباورش کنم
امیدی به اینده باهاش نداشتم پس نادیده اش گرفتم تاوقتی نیادتوضیح نده متقاعدم نکنه ذره ای به حرفاش اهمیت نمیدم
رسیدیم ماشینوپارک کردموپیاده شدم باکلیددروبازکردم
میشه گفت تقریبا از زیرنگاهاش در رفتم
***یکم کتلت درست کردموتوسکوت خوردیم تقریباساعت۱۰شب بودمامان اینابرگشتن
اصلادلم نمیخواست باهاشون حرف بزنم تااومدن سلام کوتاهی دادموخواستم برم اتاقم که باصدای جدی بابا مکث کردم
_کجابسلامتی بیابتمرگ اینجاکارت دارم
مامان باتشرصداش زد_ناصررر
_ناصرچی خانم این دخترت دیگه خیلی لوسو پرروشده
باپوزخندرفتم نشستم رومبل اکتایم نشست روبه روم
بابادرحالی که دستی به ریشش میکشید یهوگفت
_فرداواست خواستگارمیادجوابت مثبت نباشه بامن طرفی
همگی بابهت نگاش کردیم بابا چش شده بود تاحالاانقدمسمم ندیده بودمش
_باباچی میگی
_چی میگم همینکه شنیدی بهتره هرچه زودتربری خونه بخت حالایا کسیومدنظرداری بگوبیاد نداری هم خواستگاری که من واست انتخاب میکنموقبول میکنی انتخاب باخودته
***خدایا چرا وقتی بدبیاری میاری واسه ادم همه روباهم میاری سعی کردم بغض نکنم مامانواکتای بااخم خیره ی بابابودن ولی میدونستن نمیتونن ازخرشیطون پیادش کنن
اکتای خواست حرفی بزنه که اشاره کردم چیزی نگه
روبه باباگفتم_خیلی خب حالاکه انقداصرارداریدازشرم خلاص شیدمن به کسی که دوسش دارم میگم بیاداینجاتاباهاش اشنابشید
باباخوبه ای زیرلب گفت که پوزخندتلخی زدم
_منکه میدونم این فکرو کی توسرتون انداخت ولی خب بگذریم من رفتم شب بخیر
***دویدم سمت اتاقموبه صدازدنای مامان توجهی نکردم
دروپشت سرم قفل کردموروزمین فرود اومدم بغضم شکست جوری واسه بخت بدم اشک میریختم که انگارعزیزترین کسموازدست دادم هه درواقع ازدست داده بودم اکتایو ازدست داده بودم ومیدونستم که دیگه قرارنیست بهش برسم هم بخاطرسدبزرگی به اسم مامانوبابا هم بخاطراینکه اون قبل ازمن برای یکی دیگه شده بود
تانزدیکای۲شب بیداربودم انقدگریه کرده بودم که چشام اندازه ی بادکنک شده بود
تصمیموگرفته بودم جزاین راه، راه دیگه ای نداشتم
گوشیموازروعسلی کنارتخت برداشتموشماره ی نگاروگرفتم
بعدازپنج بوق بالاخره جواب دادوصدای خوابالوش توگوشی پیچید
_خبرت بیادارغی زنگ نمیزنی نمیزنی جن میگرتت یهونصفه شبی یادمن میوافتی
باصدایی که بزور ازحنجره ام درمیومداسمشوصدازدم
_نگار
**باشنیدن صدای گرفته ام خواب ازسرش پرید
_ارمغان چیزی شده
۳.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.