پارت۴۲
#پارت۴۲
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*اینوکه شنیدم زدم زیرگریه بریده بریده گفتم
_نگار...کم...کمکم میکنی
**نگارکه حسابی ترسیده بودتن تن گفت
_قربونت برم گریه نکن جون به لبم کردی بگوچیشده خودم نوکرتم هستم
_نگاربابام میخوادبایکی بزور عقدم کنه ندیده و...نشناخته
انقدجاخورده بودکه چنددیقه صدایی ازش نیومد
_ارمغان اقای اقبالی خودمونومیگی شوخی میکنی دیگه
_الان بنظرت من شوخی میکنم این وقت شب بااین حالم
***جریانوخلاصه وار براش تعریف کردمودراخرخواسته اموبه زبون اوردم
_نگارتوروبسته چندبارواسه اقاایمان ازم خواستگاری کردی من هربارگفتم نه ولی اگه بازم روحرفش هست میتونیدبیاییدخواستگاری
نگاربه قدی توشوک بودکه فقط شنونده بودبعدازمکث کوتاهی باشوق خندید
_الهی دورت بگردم دیدی اخرعروس خودمون شدی من که میدونستم این داداش چلغوزمن اخردلتومیبره
لبخنددردناکی زدم
_باهاش حرف بزن اگه اوکی بودفردا بهم خبرشوبده
_اونکه ازخداشه خودت میدونی چندساله خاطرتومیخوادوبه دختری توجه نمیکنه من فرداباهاش حرف میزنم بعدش به مامانم ایناخبرمیدم احتمالادوسه روز اینده وردل خودتم
**تشکری کردمو تماسوقطع کردم ایمان پسرخوبی بودازنظرجذابیتوقدوبالاازاکتای چیزی کم نداشت ولی دلم باهاش نبودهمیشه به چشم یه برادر دیدمش
هعی چاره ای جزاین نداشتم تنهاکسی که میتونم باهاش کناربیام فعلااونه
پاهاموبغل کردموهمون گوشه ی دیواردرازکشیدم
صبح بابدن دردبدی ازخواب بیدارشدم
لعنتی گردنمولگنم حسابی دردمیکرد
ازروزمین بلندشدم حموم تواتاق بودپس یه دوش یه ربه گرفتموبی حوصله یه دست لباس مشکی پوشیدم
حرفای بابایادم نمیرفت چطورتونست همچین کاری کنه ازیه طرف درداکتای روقلبم سنگینی میکردازیه طرفم بابا
قفل دروبازکردموازاتاق بیرون اومدم خداروشکرنه باباخونه بودنه اکتای
مامان بادیدنم لبخندی زد
_الهی دورت بگردم بیابشین واست صبونه بیارم
_نمیخورم مامان میخوام برم بیرون
اخم مصنوعی کرد
_یعنی چی نمیخورم باشکم خالی کجامیخوای بری موهاتم که خیسه یه بارکی بگومیخوام خودکشی کنم دیگه
تلخ خندیدم
_به حال شما چه فرقی میکنه
خواست حرفی بزنه که کاپشنموتنم کردموازخونه زدم بیرون بی هدف توخیابون قدم میزدم وازکنارمردم ردمیشدم یه زمانی فکرمیکردم پدرومادرم بهترینن ولی زمان ثابت کردهمه میتونن تغییرکنن حتی بهترینا
نمیدونم چقدتواون سرماراه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که بارون نم نم میباریدوتویه خیابون ناشناخته بودم
برام مهم نبودسردمه مهم نبود دارم خیس میشم مثل تاجری بودم که کشتیشوباراش به گل نشستن همچیموازدست داده بودم دیگه مهم نبودسرمابخورم یا حتی ازشدت ضعف همینجابیهوش شم
پاهام سست شده بودن بارونم شدت گرفته بود
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*اینوکه شنیدم زدم زیرگریه بریده بریده گفتم
_نگار...کم...کمکم میکنی
**نگارکه حسابی ترسیده بودتن تن گفت
_قربونت برم گریه نکن جون به لبم کردی بگوچیشده خودم نوکرتم هستم
_نگاربابام میخوادبایکی بزور عقدم کنه ندیده و...نشناخته
انقدجاخورده بودکه چنددیقه صدایی ازش نیومد
_ارمغان اقای اقبالی خودمونومیگی شوخی میکنی دیگه
_الان بنظرت من شوخی میکنم این وقت شب بااین حالم
***جریانوخلاصه وار براش تعریف کردمودراخرخواسته اموبه زبون اوردم
_نگارتوروبسته چندبارواسه اقاایمان ازم خواستگاری کردی من هربارگفتم نه ولی اگه بازم روحرفش هست میتونیدبیاییدخواستگاری
نگاربه قدی توشوک بودکه فقط شنونده بودبعدازمکث کوتاهی باشوق خندید
_الهی دورت بگردم دیدی اخرعروس خودمون شدی من که میدونستم این داداش چلغوزمن اخردلتومیبره
لبخنددردناکی زدم
_باهاش حرف بزن اگه اوکی بودفردا بهم خبرشوبده
_اونکه ازخداشه خودت میدونی چندساله خاطرتومیخوادوبه دختری توجه نمیکنه من فرداباهاش حرف میزنم بعدش به مامانم ایناخبرمیدم احتمالادوسه روز اینده وردل خودتم
**تشکری کردمو تماسوقطع کردم ایمان پسرخوبی بودازنظرجذابیتوقدوبالاازاکتای چیزی کم نداشت ولی دلم باهاش نبودهمیشه به چشم یه برادر دیدمش
هعی چاره ای جزاین نداشتم تنهاکسی که میتونم باهاش کناربیام فعلااونه
پاهاموبغل کردموهمون گوشه ی دیواردرازکشیدم
صبح بابدن دردبدی ازخواب بیدارشدم
لعنتی گردنمولگنم حسابی دردمیکرد
ازروزمین بلندشدم حموم تواتاق بودپس یه دوش یه ربه گرفتموبی حوصله یه دست لباس مشکی پوشیدم
حرفای بابایادم نمیرفت چطورتونست همچین کاری کنه ازیه طرف درداکتای روقلبم سنگینی میکردازیه طرفم بابا
قفل دروبازکردموازاتاق بیرون اومدم خداروشکرنه باباخونه بودنه اکتای
مامان بادیدنم لبخندی زد
_الهی دورت بگردم بیابشین واست صبونه بیارم
_نمیخورم مامان میخوام برم بیرون
اخم مصنوعی کرد
_یعنی چی نمیخورم باشکم خالی کجامیخوای بری موهاتم که خیسه یه بارکی بگومیخوام خودکشی کنم دیگه
تلخ خندیدم
_به حال شما چه فرقی میکنه
خواست حرفی بزنه که کاپشنموتنم کردموازخونه زدم بیرون بی هدف توخیابون قدم میزدم وازکنارمردم ردمیشدم یه زمانی فکرمیکردم پدرومادرم بهترینن ولی زمان ثابت کردهمه میتونن تغییرکنن حتی بهترینا
نمیدونم چقدتواون سرماراه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که بارون نم نم میباریدوتویه خیابون ناشناخته بودم
برام مهم نبودسردمه مهم نبود دارم خیس میشم مثل تاجری بودم که کشتیشوباراش به گل نشستن همچیموازدست داده بودم دیگه مهم نبودسرمابخورم یا حتی ازشدت ضعف همینجابیهوش شم
پاهام سست شده بودن بارونم شدت گرفته بود
۹۹۱
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.