پارت۴۳
#پارت۴۳
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*خیس خالی شده بودم بااینکه نانداشتم ولی بازم مثل دیوونه هاراه میرفتم ماشیناباسرعت ازبغلم ردمیشدن
بعضیاتیکه مینداختن بعضیام باترحم نگام میکردن
ولی من بی اهمیت به کسی فقط خیره به روبه رومیرفتم
کنارایسگاه اتوبوس رسیدم چشام هی سیاهی میرفت
دستموخواستم بندجایی کنم که زیرپام خالی شد ودیگه چیزی نفهمیدم
_رامین دِکجایی
_تن لشتوجمع کن بیاخونم نه فقط خبرت بیامریض دارم
_اخه احمق اگه میتونستم اسکل بودم به توزنگ زدم بیاداره ازدست میره دخترمردم
***صداهای نامفهومی میشنیدم چشام دائم بازوبسته میشدچهره ی مرد غریبه ای جلوم نقش بستودوباره چشام بسته شد
***باتابیدن نور روصورتم بیدارشدم گیج چشاموبازکردم
ونیم خیزشدم گلوم بشدت میسوختوسرم درحال انفجاربود
نگاه بی حالموبه دورتادوراتاق انداختم تواتاق شیکی که دکوراسیون قهوه ای کرم داشت بودم کمی به مغذم فشاراوردم تابلکه یادم بیاداینجاکجاست
بایاداوری اینکه توخیابون ازحال رفتم چشام گردشد،ای وای ضربه ای به پیشونیم زدم خدایا همینوکم داشتم کی منواورده اینجا نکنه خفتم کردن وای اگه توبیهوشی بهم...
حتی فکرشم دیوونه ام میکرد باشتاب خواستم بلندشم که رگ دستم تیرکشیدوصورتم ازدردجمع شدنگاهی به سُرمی که به دستم وصل بودانداختم تقریباخالی بود ازرگم درش اوردم
بلندشدم ازروتخت،سرم دوباره گیج رفت که دستموبند دیوارکردم
یکم که بهترشدم ازاتاق بیرون اومدم
داشتم دوروبرو دیدمیزدم که باصدایی ازجاپریدم
_بهوش اومدین
برگشتم سمت صدا مردخوش چهره ای که روبه روم بودونمیشناختم
لبخندمهربونی به گیجم زدوادامه داد
_سلام عرض شد شمادیروز مثل اینکه بیهوش شده بودیدگوشه ی خیابون افتاده بودین منم اتفاقی دیدمتون واقعادورازانسانیت بوداگه همینجوری ولتون میکردم به امون خدا
کمی ازاسترسم کم شدبنظرادم بدی نمیومدگلوموصاف کردم
_سلام،واقعاشرمنده ام بهتون خیلی زحمت دادم
چایی که تودستش بودوگرفت سمتم
_بفرمایید دکتری که واسه معاینه اومده بودازفشارپایینوسرماخوردگی شدیدتون خبردادپس بهتره یه چایی بخوریدتااون موقع منم ناهاروبیارم
*باخجالت تشکری کردموچایی روازش گرفتم
درحالی که بهم اشاره میکردبشینم میزوچید
چایی روبخاطرسوزش گلوم بدون قندبالادادم
واقعانمیدونستم چی بگم چقدخوب که هنوز انسانیت تو وجودبعصی از ادمازنده بود
توهمین فکرا بودم که کاسه ی سوپی جلوم قرارگرفتوکنارشم یه بشقاب ماهی پلو
_همین چایی کافی بودمن دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم تاهمینجاشم کلی شرمندتونم
لبخندی زدوگفت
_برای جبرانش بایدسوپواون بشقابوخالی کنی وگرنه دینم گردنت میونه
تشکری کردموچون بی نهایت گشنه ام بوددیگه تعارف نکردموهمه روخوردم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*خیس خالی شده بودم بااینکه نانداشتم ولی بازم مثل دیوونه هاراه میرفتم ماشیناباسرعت ازبغلم ردمیشدن
بعضیاتیکه مینداختن بعضیام باترحم نگام میکردن
ولی من بی اهمیت به کسی فقط خیره به روبه رومیرفتم
کنارایسگاه اتوبوس رسیدم چشام هی سیاهی میرفت
دستموخواستم بندجایی کنم که زیرپام خالی شد ودیگه چیزی نفهمیدم
_رامین دِکجایی
_تن لشتوجمع کن بیاخونم نه فقط خبرت بیامریض دارم
_اخه احمق اگه میتونستم اسکل بودم به توزنگ زدم بیاداره ازدست میره دخترمردم
***صداهای نامفهومی میشنیدم چشام دائم بازوبسته میشدچهره ی مرد غریبه ای جلوم نقش بستودوباره چشام بسته شد
***باتابیدن نور روصورتم بیدارشدم گیج چشاموبازکردم
ونیم خیزشدم گلوم بشدت میسوختوسرم درحال انفجاربود
نگاه بی حالموبه دورتادوراتاق انداختم تواتاق شیکی که دکوراسیون قهوه ای کرم داشت بودم کمی به مغذم فشاراوردم تابلکه یادم بیاداینجاکجاست
بایاداوری اینکه توخیابون ازحال رفتم چشام گردشد،ای وای ضربه ای به پیشونیم زدم خدایا همینوکم داشتم کی منواورده اینجا نکنه خفتم کردن وای اگه توبیهوشی بهم...
حتی فکرشم دیوونه ام میکرد باشتاب خواستم بلندشم که رگ دستم تیرکشیدوصورتم ازدردجمع شدنگاهی به سُرمی که به دستم وصل بودانداختم تقریباخالی بود ازرگم درش اوردم
بلندشدم ازروتخت،سرم دوباره گیج رفت که دستموبند دیوارکردم
یکم که بهترشدم ازاتاق بیرون اومدم
داشتم دوروبرو دیدمیزدم که باصدایی ازجاپریدم
_بهوش اومدین
برگشتم سمت صدا مردخوش چهره ای که روبه روم بودونمیشناختم
لبخندمهربونی به گیجم زدوادامه داد
_سلام عرض شد شمادیروز مثل اینکه بیهوش شده بودیدگوشه ی خیابون افتاده بودین منم اتفاقی دیدمتون واقعادورازانسانیت بوداگه همینجوری ولتون میکردم به امون خدا
کمی ازاسترسم کم شدبنظرادم بدی نمیومدگلوموصاف کردم
_سلام،واقعاشرمنده ام بهتون خیلی زحمت دادم
چایی که تودستش بودوگرفت سمتم
_بفرمایید دکتری که واسه معاینه اومده بودازفشارپایینوسرماخوردگی شدیدتون خبردادپس بهتره یه چایی بخوریدتااون موقع منم ناهاروبیارم
*باخجالت تشکری کردموچایی روازش گرفتم
درحالی که بهم اشاره میکردبشینم میزوچید
چایی روبخاطرسوزش گلوم بدون قندبالادادم
واقعانمیدونستم چی بگم چقدخوب که هنوز انسانیت تو وجودبعصی از ادمازنده بود
توهمین فکرا بودم که کاسه ی سوپی جلوم قرارگرفتوکنارشم یه بشقاب ماهی پلو
_همین چایی کافی بودمن دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم تاهمینجاشم کلی شرمندتونم
لبخندی زدوگفت
_برای جبرانش بایدسوپواون بشقابوخالی کنی وگرنه دینم گردنت میونه
تشکری کردموچون بی نهایت گشنه ام بوددیگه تعارف نکردموهمه روخوردم
۱.۳k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.