پارت۴۰
#پارت۴۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_خب چرا زودترنمیری خونه ی بخت سنی ازت گذشته توبایدالان بابچه هات سرگرم باشی نه باچیزای بیخود
_چیزای بیخودی که میگین کارمه حرفه امه که واسش سالهازحمت کشیدم
*مثل همیشه وقتی عصبانی میشدعصاشوکوبیدروزمین
_زبون دراز کی یادمیگیری بابزرگترت درست حرف بزنی نادون
سعی کردم اروم باشم پس بایه ببخشیدوبااجازه ی ریزازجام بلندشدم به سمت خروجی میرفتم که باصدای داداقاجون توجام میخکوب شدم
همه به یکباره ساکت شدن
_دختره ی بی چشمورو ناصرصدبارگفتم به دخترت ادب یادبده ولی بی عرضه ترازاین حرفایی
**مامان اومدحرفی بزنه که اقاجون باصدای بلندی گفت
_باتونیستم عروس باپسربی عرضه امم کرشدی ناصر
*بابا شرمنده نگاش کرد
_اقا قربونت برم بچه اس عقلش نمیرسه اگه بی ادبی کردشماببخشینش
داشت معذرت میخواست هه من هیچ کاراشتباهی نکردم چرابایدمعذرت خواهی میکرد
باصدای محکمی گفتم
_بابامن کاراشتباهی نکردم که عذرخواهی کنیدصدباربهتون گفتم نیاییم اینجاولی شماازاینکه تحقیربشیدخوشتون میادفکرکنم،من میرم دیگه ام پامو اینجانمیزارم
**بابااخماش رفت توهم خواست حرفی بزنه که اقاجون گفت
_بی لیاقت،بی چشمورو،برو ازجلوی چشمام دورشو
*بابغض ازاون خراب شده زدم بیرون نرسیده مثل همیشه خوردم کرد انقد اعصابم خوردبودکه تقریبامی دویدم میدونستم مامانوبابادنبالم نمیان چون بیان ازفرزندی محروم میشن ههه
صدای قدم هایی که باسرعت نزدیکم میشدوشنیدم
تابهم رسیدبازوموگرفتونگهم داشت برگشتم سمتش طبق انتظارم اکتای بود
تابه خودم بیام منوکشیدتوبغلشوسرموگذاشت روسینه اش
_دورت بگردم من نمیفهمم چرا باباومامانت بااینکه میدونن اخلاق اقای اقبالیوبازم مجبورت میکنن بیای اینجا
اشکام سرازیرمیشدحتی اکتایم میدونست این ادماچجورین ودرکم میکردولی باباومامان خودم نه
اروم ازبغلش بیرون اومدم اخم کردم نبایدبهش رومیدادم
_اکتای باراخره که میگم دیگه نزدیک من نشو وبهم دست نزن لطفا
متقابل اونم اخم کردوبازوموفشورد
_توخونه ام یه چیزایی گفتی ارمغان نمیدونم یلدایهواین وسط ازکجاپیداش شدکه گیردادی بهشو ول نمیکنی
بهت چیزی گفته کاری کرده خب لعنتی درست تعریف کن برم حالشوجابیارم دختره ی جنده رو
دستشوهل دادم
_باهرکی هستی خودت میدونی،بعدشم همچی تموم شده اینوبفهمودست بردار از این سمج بازیت
خیره توچشام بالحن کوبنده ای گفت
_دست برنمیدارم تومال منی ومن بایدمرده باشم تاولت کنم اینوتواون کله ی پوکت فروکن ارمغان
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_خب چرا زودترنمیری خونه ی بخت سنی ازت گذشته توبایدالان بابچه هات سرگرم باشی نه باچیزای بیخود
_چیزای بیخودی که میگین کارمه حرفه امه که واسش سالهازحمت کشیدم
*مثل همیشه وقتی عصبانی میشدعصاشوکوبیدروزمین
_زبون دراز کی یادمیگیری بابزرگترت درست حرف بزنی نادون
سعی کردم اروم باشم پس بایه ببخشیدوبااجازه ی ریزازجام بلندشدم به سمت خروجی میرفتم که باصدای داداقاجون توجام میخکوب شدم
همه به یکباره ساکت شدن
_دختره ی بی چشمورو ناصرصدبارگفتم به دخترت ادب یادبده ولی بی عرضه ترازاین حرفایی
**مامان اومدحرفی بزنه که اقاجون باصدای بلندی گفت
_باتونیستم عروس باپسربی عرضه امم کرشدی ناصر
*بابا شرمنده نگاش کرد
_اقا قربونت برم بچه اس عقلش نمیرسه اگه بی ادبی کردشماببخشینش
داشت معذرت میخواست هه من هیچ کاراشتباهی نکردم چرابایدمعذرت خواهی میکرد
باصدای محکمی گفتم
_بابامن کاراشتباهی نکردم که عذرخواهی کنیدصدباربهتون گفتم نیاییم اینجاولی شماازاینکه تحقیربشیدخوشتون میادفکرکنم،من میرم دیگه ام پامو اینجانمیزارم
**بابااخماش رفت توهم خواست حرفی بزنه که اقاجون گفت
_بی لیاقت،بی چشمورو،برو ازجلوی چشمام دورشو
*بابغض ازاون خراب شده زدم بیرون نرسیده مثل همیشه خوردم کرد انقد اعصابم خوردبودکه تقریبامی دویدم میدونستم مامانوبابادنبالم نمیان چون بیان ازفرزندی محروم میشن ههه
صدای قدم هایی که باسرعت نزدیکم میشدوشنیدم
تابهم رسیدبازوموگرفتونگهم داشت برگشتم سمتش طبق انتظارم اکتای بود
تابه خودم بیام منوکشیدتوبغلشوسرموگذاشت روسینه اش
_دورت بگردم من نمیفهمم چرا باباومامانت بااینکه میدونن اخلاق اقای اقبالیوبازم مجبورت میکنن بیای اینجا
اشکام سرازیرمیشدحتی اکتایم میدونست این ادماچجورین ودرکم میکردولی باباومامان خودم نه
اروم ازبغلش بیرون اومدم اخم کردم نبایدبهش رومیدادم
_اکتای باراخره که میگم دیگه نزدیک من نشو وبهم دست نزن لطفا
متقابل اونم اخم کردوبازوموفشورد
_توخونه ام یه چیزایی گفتی ارمغان نمیدونم یلدایهواین وسط ازکجاپیداش شدکه گیردادی بهشو ول نمیکنی
بهت چیزی گفته کاری کرده خب لعنتی درست تعریف کن برم حالشوجابیارم دختره ی جنده رو
دستشوهل دادم
_باهرکی هستی خودت میدونی،بعدشم همچی تموم شده اینوبفهمودست بردار از این سمج بازیت
خیره توچشام بالحن کوبنده ای گفت
_دست برنمیدارم تومال منی ومن بایدمرده باشم تاولت کنم اینوتواون کله ی پوکت فروکن ارمغان
۱.۰k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.