پارت۳۹
#پارت۳۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
همگی سوارماشین شدن،منم پشت رُل نشستم
باباگفت کنارمامان عقب میشینه پس اکتای اومدروصندلی شاگردنشست
سعی کردم اون قیافه ی گرفته اشونگاه نکنم حواسمودادم به رانندگیم یه لحظه ام نگاهش ازجلوچشم نمیرفت ولی بایدبفهمه که قرارنیست هرچی که اون میخوادبشه
نیم نگاهی بهش انداختم دستاشوروسینه اش قفل کرده بودچشاشوبسته بود
یه رب گذشته بودصدای نفسای منظمشوکه شنیدم فهمیدم واقعاخوابش برده
هواخیلی سردبود دی ماه بودوسرماش باوجود بخاری داغون ماشینم بازم سردبود
دلم براش سوخت هرکاریم کنه نمیتونم نادیده اش بگیرم
ماشینوگوشه ای پارک کردم که مامان اشاره کردچرا وایستادم باچشام به اکتای غرق درخواب اشاره کردم که مامان اروم قربون صدقه اش رفت
پالتومودراوردمواروم کشیدم روش
مامان اروم توگوشم گفت
_دخترسرمامیخوری هنوز۴۰دیقه مونده برسیم
ماشینوروشن کردمودوباره راه افتادم
پچ پچ مانندگفتم
_سردم نیست مامان دیدی که اومدنیم پالتونپوشیدم توواسم برداشته بودی
مامان چیزی نگفتودوباره تکیه دادبه صندلی باباهم زیرلب ذکرمیگفتوحرفی نمیزد
سردم بودولی به روی خودم نیاوردم
بالاخره رسیدیم ماشینوجلوی دربزرگ عمارت اقاجون پارک کردم
مامانوباباهم پیاده شدنوجلوتر رفتن تازنگ دروبزنن
نگاهموبه اکتای غرق درخواب دوختم چقدمعصوم بود
چقد دوستش داشتم بُغضی که ناخداگاه توگلوم جمع شده بودوقورت دادم
خم شدم اروم صداش زدم
_اکتای اکتای بیدارشورسیدیم
چشاشوبازکردوخماربهم نگاه کردصداش بم شده بود
_کی رسیدم چرا زودترصدام نکردی
چشم غره ای بهش رفتموپیاده شدم
اونم بعد دوسه دیقه پیاده شدپالتوم تودستش بود
اروم قدمی برداشتم سمت درمامان اینارفته بودن
دربازبود
_هواسرده چراپالتوتودراوردی
چیزی نگفتم که انداختش پالتمو روشونه ام
صدام زدکه برگشتم نگاش کردم بالحن گیرایی گفت
_عاشق همین محبتات شدم
قلبم ازحرفش گرم شدولی به روی خودم نیاوردم
_مامان گفت سردت میشه پالتوموبدم بهت وگرنه اینکارونمیکردم
لبخندعمیقی زد
_توکه راست میگی
بی حرف باقدم های بلندراهی عمارت شدم
تاواردشدیم اقاجونودیدم که راس مجلس نشسته بودوبه جمع عمه هام که درحال غیبت کردن بودن گوش میکرد
باپوزخندبه جمع مسخرشون جلورفتموسلام کردم
تک تک باافاده جوابمودادنودوباره مشغول شدن
اقاجون به کنارش اشاره کرد
ناچاررفتم کنارش نشستم اکتایم چون همیشه اینجاحس غریبی میکردرفت کناربابانشست
_خوبی اقاجون
نگاه جدیشوبهم دوخت
_هی نفسی میادومیره توخوبی دخترچقدعوض شدی میبینم که ابوهوای تهران بهت ساخته
لبخندمصنوعی زدم
_بدنیست باکاروخونه داری سرگرمم
دستشوروعصاش گذاشتوخیره به روبه رو گفت
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
همگی سوارماشین شدن،منم پشت رُل نشستم
باباگفت کنارمامان عقب میشینه پس اکتای اومدروصندلی شاگردنشست
سعی کردم اون قیافه ی گرفته اشونگاه نکنم حواسمودادم به رانندگیم یه لحظه ام نگاهش ازجلوچشم نمیرفت ولی بایدبفهمه که قرارنیست هرچی که اون میخوادبشه
نیم نگاهی بهش انداختم دستاشوروسینه اش قفل کرده بودچشاشوبسته بود
یه رب گذشته بودصدای نفسای منظمشوکه شنیدم فهمیدم واقعاخوابش برده
هواخیلی سردبود دی ماه بودوسرماش باوجود بخاری داغون ماشینم بازم سردبود
دلم براش سوخت هرکاریم کنه نمیتونم نادیده اش بگیرم
ماشینوگوشه ای پارک کردم که مامان اشاره کردچرا وایستادم باچشام به اکتای غرق درخواب اشاره کردم که مامان اروم قربون صدقه اش رفت
پالتومودراوردمواروم کشیدم روش
مامان اروم توگوشم گفت
_دخترسرمامیخوری هنوز۴۰دیقه مونده برسیم
ماشینوروشن کردمودوباره راه افتادم
پچ پچ مانندگفتم
_سردم نیست مامان دیدی که اومدنیم پالتونپوشیدم توواسم برداشته بودی
مامان چیزی نگفتودوباره تکیه دادبه صندلی باباهم زیرلب ذکرمیگفتوحرفی نمیزد
سردم بودولی به روی خودم نیاوردم
بالاخره رسیدیم ماشینوجلوی دربزرگ عمارت اقاجون پارک کردم
مامانوباباهم پیاده شدنوجلوتر رفتن تازنگ دروبزنن
نگاهموبه اکتای غرق درخواب دوختم چقدمعصوم بود
چقد دوستش داشتم بُغضی که ناخداگاه توگلوم جمع شده بودوقورت دادم
خم شدم اروم صداش زدم
_اکتای اکتای بیدارشورسیدیم
چشاشوبازکردوخماربهم نگاه کردصداش بم شده بود
_کی رسیدم چرا زودترصدام نکردی
چشم غره ای بهش رفتموپیاده شدم
اونم بعد دوسه دیقه پیاده شدپالتوم تودستش بود
اروم قدمی برداشتم سمت درمامان اینارفته بودن
دربازبود
_هواسرده چراپالتوتودراوردی
چیزی نگفتم که انداختش پالتمو روشونه ام
صدام زدکه برگشتم نگاش کردم بالحن گیرایی گفت
_عاشق همین محبتات شدم
قلبم ازحرفش گرم شدولی به روی خودم نیاوردم
_مامان گفت سردت میشه پالتوموبدم بهت وگرنه اینکارونمیکردم
لبخندعمیقی زد
_توکه راست میگی
بی حرف باقدم های بلندراهی عمارت شدم
تاواردشدیم اقاجونودیدم که راس مجلس نشسته بودوبه جمع عمه هام که درحال غیبت کردن بودن گوش میکرد
باپوزخندبه جمع مسخرشون جلورفتموسلام کردم
تک تک باافاده جوابمودادنودوباره مشغول شدن
اقاجون به کنارش اشاره کرد
ناچاررفتم کنارش نشستم اکتایم چون همیشه اینجاحس غریبی میکردرفت کناربابانشست
_خوبی اقاجون
نگاه جدیشوبهم دوخت
_هی نفسی میادومیره توخوبی دخترچقدعوض شدی میبینم که ابوهوای تهران بهت ساخته
لبخندمصنوعی زدم
_بدنیست باکاروخونه داری سرگرمم
دستشوروعصاش گذاشتوخیره به روبه رو گفت
۱.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.