اگه میگفت دلتنگش نشده قطعا دروغ گفته ولی کم کم داشت همچیو فراموش میکرد ...

ᴘᴀʀᴛ•¹
اگه میگفت دلتنگش نشده قطعا دروغ گفته، ولی کم کم داشت همچیو فراموش میکرد. حتی قصد داشت دیگه به مسابقاتی که به ماشین مربوطه نره! بعد از اینکه از کره به افریقا رفت، مدت زمان کمی رو اونجا بود ولی بعد با هم خونه جدیدش یعنی یانگ جونگین تصمیم گرفتن به فرانسه مهاجرت کنن. دوباره توی فرودگاه بود و همه اون خاطرات تلخی که توی این یک سال سعی کرده بود فراموش کنه از جلوی چشمش عین یه تیزر فیلم معروف گذشت.
" میدونم برات سخته، ولی بیا بریم یه زندگی جدید بسازیم"
مخاطب حرف های پسر کوچیکتر مرد خسته مو بلوندی بود که زندگی سختی داشته ولی انگار باید گذشته رو رها میکرد و زندگی جدیدی میساخت.
" جونگین، بنظرت هنوزم بهم فکر میکنه؟ "
پسرک خوب میدونست منظور مرد از این حرف چیه آهی از سر کلافگی کشید و دستش رو روی شونه های مرد گذاشت.
" هیونگ، بنظرم بهتره کلا فراموشش کنی، اون الان یه زندگی خوب با خانوادش داره و به کل تورو فراموش کرده"
حق با اون بود. هیچ چیز شبیه یک سال پیش نیست. حتی اون مردی که عاشقش بود..
با چان کم و بیش در ارتباط بود ولی بقیه چی؟ بعد رفتنش به آفریقا هیچکدوم ازش خبری نگرفتن.
"هی.. نوبت پرواز ماعه"
سری تکون داد و به سمت پذیرش رفتن و بلیط هاشون رو از زن جوانی که به وضوح میشد فهمید کره ایه گرفتن. وجود توریست ها توی افریقا کاملا عادی بود با وجود اینکه حتی خود افریقایی ها هم کم اینجا میومدن.
سوار هواپیما شدن و بلیط ها رو تحویل دادن. الان فقط مقصد فرانسه بود و زندگی جدید. باید همه چیو فراموش میکرد، البته اگر کابوس های شبانه اش اجازه میدادن!
" هیونگ، با هتلی که رزرو کردم تماس گرفتم گفتن فردی رو به اسم لورج میفرستن، مثل اینکه راهنمای ما توی فرانسه اس! "
فقط سر تکون داد، براش مهم نبود لورج کیه، اصلا چرا باید مهم میبود؟
ساعات طولانی که توی راه بودن سعی کرده بود بخوابه تا بلکه ذهنش آروم بشه. ولی مثل اینکه تمام کائنات دست به دست هم داده بودن تا این خواب رو زهرمار فلیکس کنن!
تا اینکه بالاخره رسیدن..
پاریس جای اروم و پر عشقی بود، شهری که معروف بود به عشق و عاشقی ولی خب عشق واقعی!
" وقت بخیر اقای لی"
سرش رو چرخوند و با مرد تقریبا قد بلند با موهای بلوند و چشم های ابی مواجه شد
" لورج هستم راهنمای شما"
جونگین که دید فلیکس چیزی نمیگه پیش قدم شد
" بله بله شناختم، من هم یانگ جونگین هستم و ایشون رفیق من لی فلیکس"
مرد لبخند گرمی روی چهره اش داشت و به نظر نمیومد ادم بد یا از این کلاهبردار های فرانسوی باشه
" خوشبختم، تا هتل راه زیادی نیست ولی اگر تمایل داشته باشید میتونیم شهر رو هم بگردیم"
ــــــــــ
ادامش تو کامنتا ݁ꨲั‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
دیدگاه ها (۱۰)

ᴘᴀʀᴛ•²سر درد مضحکی بعد رسیدنشون به هتل داشت مغزش رو سوراخ می...

ᴘᴀʀᴛ•³بعد رفتنش یه روز خوش ندید. همینطور که نگاهشو به سقف سف...

ᴘᴀʀᴛ•²¹چند روزی از اون قضیه میگذشت و بالاخره داشت از کره میر...

ᴘᴀʀᴛ•²⁰هنوز پنج ثانیه از حرفش نگذشته بود که صدای زنگ در توجه...

Part 2 — No Escape "탈출 불가"دستش روی دستگیره‌ی سرد در نشست. یه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط