چند روزی از اون قضیه میگذشت و بالاخره داشت از کره میرفت رفتنش حتمی ...
ᴘᴀʀᴛ•²¹
چند روزی از اون قضیه میگذشت و بالاخره داشت از کره میرفت .رفتنش حتمی بود ولی برگشتنش هنوز حتی خودشم نمیدونست.
نگاهی به پشت سرش انداخت. چهره های متفاوتی رو میدید، هیونجینی که بعد اون شب اصلا باهاش حرف نزد، لینویی که اولین بار بود بغض داشت، هانی که داشت عین ابر بهار زار میزد، هانا و چان هم وضعیت خوبی نداشتن، با اینکه رفتنش به صلاحش بود ولی هیچکدومشون دوست نداشتن بره. قبل اینکه به سمت پذیرش فردوگاه بره برگشت به سمتشون.
" ممنون بابت این مدتی که کره بودم و خاطره های قشنگی برام ساختین مـ.. "
صدایی که لرز زیادی داشت و متعلق به هیونجین بود حرفش رو قطع کرد.
" خفه شو"
به سمتش رفت و بغلش کرد با اینکه با مقاومت زیادی از طرف هیون مواجه شد ولی بازم بغلش کرد
بعد از اون به سمت هانا و چان رفت.
"هیونگ... هانا... شما دو تا واقعا در حقم خیلی لطف کردین"
و هردوشون رو در آغوش گرفت. بعد یه بغل طولانی رفت سراغ هان و لینو
"لینو هیونگ... اولین باره میبینم بغض کردی..."
" چی میگی بچه، بغض نیست خاک رفته تو چشمم"
و با اغوش باز ازش استقبال کرد. میخواست بیشتر توی بغلش بمونه ولی با چهره به شدت کیوت و غمگین هان روبه رو شدو نتونست مقاومت کنه و محکم بغلش کرد.
" ببخشید هانی... هر روز بهت زنگ میزنم، قول"
چمدونش رو برداشت و برای بار اخر از همشون خدافظی کرد و به سمت پذیرش رفت. شاید این سرنوشت تلخی بود که براش رقم خورده بود.
اینکه نتونسته بود اون چیزی که میخوادو به دست بیاره و حتی بهترین افراد زندگیش رو هم ترک کنه سخت بود.
این دفعه خبری از امریکا یا استرالیا نبود. داشت به لسدی¹ میرفت. جایی که بنظرش فعلا امن بود. اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کرد و کیف آبی تیره رنگش رو برداشت.
" پاسپورتتون لطفا"
پاسپورتش رو میز گذاشت.
"اینم بلیطتتون، میتونید برید"
بلیط رو برداشت و برای بار اخر از راه دور با عزیز ترین افراد زندگیش خداحافظی کرد.
بالاخره توی هواپیما بود و داشت کره رو ترک میکرد. ساعت های زیادی قرار بود توی هواپیما باشه پس گوشیش رو در اورد و وارد گالری شد.
تمام عکس های قدیمی که داشت رو تک به تک نگاه کرد و با هر کدوم بیشتر گریه میکرد.
این واقعا دردناک بود بخاطر یک ادم که هیچ ارزشی توی زندگیش نداشت باید اونجا رو ترک میکرد.
همینجور که به عکس ها نگاه میکرد پسرک مو قهوه ای کنارش نشست.
" ببخشید اقا، چیزی شده؟ "
نگاهی بهش انداخت، چشمای کشیده روباهی، موهای قهوه ای بلند، تیشرت چهارخونه ای بهش میخورد تازه فارق التحصیل شده
" نه نه خوبم"
"راستش درکتون میکنم دوری از خانواده واقعا سخته، من دارم به افریقا میرم تا به تور رایگان معلم بچه ها بشم... شما برای چه کاری میرین؟"
ــــــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا🍓
چند روزی از اون قضیه میگذشت و بالاخره داشت از کره میرفت .رفتنش حتمی بود ولی برگشتنش هنوز حتی خودشم نمیدونست.
نگاهی به پشت سرش انداخت. چهره های متفاوتی رو میدید، هیونجینی که بعد اون شب اصلا باهاش حرف نزد، لینویی که اولین بار بود بغض داشت، هانی که داشت عین ابر بهار زار میزد، هانا و چان هم وضعیت خوبی نداشتن، با اینکه رفتنش به صلاحش بود ولی هیچکدومشون دوست نداشتن بره. قبل اینکه به سمت پذیرش فردوگاه بره برگشت به سمتشون.
" ممنون بابت این مدتی که کره بودم و خاطره های قشنگی برام ساختین مـ.. "
صدایی که لرز زیادی داشت و متعلق به هیونجین بود حرفش رو قطع کرد.
" خفه شو"
به سمتش رفت و بغلش کرد با اینکه با مقاومت زیادی از طرف هیون مواجه شد ولی بازم بغلش کرد
بعد از اون به سمت هانا و چان رفت.
"هیونگ... هانا... شما دو تا واقعا در حقم خیلی لطف کردین"
و هردوشون رو در آغوش گرفت. بعد یه بغل طولانی رفت سراغ هان و لینو
"لینو هیونگ... اولین باره میبینم بغض کردی..."
" چی میگی بچه، بغض نیست خاک رفته تو چشمم"
و با اغوش باز ازش استقبال کرد. میخواست بیشتر توی بغلش بمونه ولی با چهره به شدت کیوت و غمگین هان روبه رو شدو نتونست مقاومت کنه و محکم بغلش کرد.
" ببخشید هانی... هر روز بهت زنگ میزنم، قول"
چمدونش رو برداشت و برای بار اخر از همشون خدافظی کرد و به سمت پذیرش رفت. شاید این سرنوشت تلخی بود که براش رقم خورده بود.
اینکه نتونسته بود اون چیزی که میخوادو به دست بیاره و حتی بهترین افراد زندگیش رو هم ترک کنه سخت بود.
این دفعه خبری از امریکا یا استرالیا نبود. داشت به لسدی¹ میرفت. جایی که بنظرش فعلا امن بود. اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کرد و کیف آبی تیره رنگش رو برداشت.
" پاسپورتتون لطفا"
پاسپورتش رو میز گذاشت.
"اینم بلیطتتون، میتونید برید"
بلیط رو برداشت و برای بار اخر از راه دور با عزیز ترین افراد زندگیش خداحافظی کرد.
بالاخره توی هواپیما بود و داشت کره رو ترک میکرد. ساعت های زیادی قرار بود توی هواپیما باشه پس گوشیش رو در اورد و وارد گالری شد.
تمام عکس های قدیمی که داشت رو تک به تک نگاه کرد و با هر کدوم بیشتر گریه میکرد.
این واقعا دردناک بود بخاطر یک ادم که هیچ ارزشی توی زندگیش نداشت باید اونجا رو ترک میکرد.
همینجور که به عکس ها نگاه میکرد پسرک مو قهوه ای کنارش نشست.
" ببخشید اقا، چیزی شده؟ "
نگاهی بهش انداخت، چشمای کشیده روباهی، موهای قهوه ای بلند، تیشرت چهارخونه ای بهش میخورد تازه فارق التحصیل شده
" نه نه خوبم"
"راستش درکتون میکنم دوری از خانواده واقعا سخته، من دارم به افریقا میرم تا به تور رایگان معلم بچه ها بشم... شما برای چه کاری میرین؟"
ــــــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا🍓
- ۳.۰k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط