رمان قرص خواب
#رمان_قرص_خواب
#پارت_۲
*****ستیا*****
با گریه دویدم سمت اتاقم...اشک نمیذاشت جلو پامو ببینم...چند بار نزدیک بود کله ملق بزنم...رفتم توی اتاقم درم پشت سرم بستم...تکیه دادم به در...آروم آروم سر خوردمو نشستم.سرمو گذاشتم رو زانوهام...هی هق زدم
سعی کردم خودمو آروم کنم...سرمو آوردم بالا
یه نگا به اتاق کردم...چیزی نداشتم که بخوام جمع کنم...تو کل اتاق که نگا کنی یه تخته با یه کمد
تخت که روش میخوابم و قابل حمل نیس
کمد هم که...
بلند شدم رفتم سمت کمد درش رو باز کردم
دو دست لباس کُلْفَتی که شامل یه پیرهن ساده سفید صورتی بود که تا کمر تقریبا جذب بود و از کمر تا یه خورده بالای زانو حالت دامن گرفته بود...با یه شلوار لی یک تیشرت سفید... و یه ست لی لباس که شامل یه سوتین لی یه کت لی که تا پایین سینه میرسید و یک شلوارک خیلی کوتاه که به نصفه رون پامم نمیرسید که با پولای دزدی خریده بودم...و یه خورده خرت و پرت دیگه...یه جفت کتونی ترح لی و یه کولهپشتی و برس و کش سر...یه زنجیر و پلاک اسمم و یه جفت گوشواره طلا...کل دارایی من بود
شروع کردم لباسامو تا کردمو گذاشتم توی کولم
هی با خودم گفتم بلاخره انتقام خودمو میگیرم...از همه...از جرا...از کای...از آقا...حتی از خانوم...
لباسام که تموم شد پرسمو برداشتم و موهای بلندمو که ریخته بود دورم شونه کردم با یه کش بزرگ دم اسبی بستم...تیشرت سفیدمو با شلوار لیمو پوشیدم ...لباسامو مرتب کردم...کولمو انداختم رو دوشم...کتونیامو برداشتم رفتم سمت در...باز دو دل شدم...بازم غرورمو بشکنمو التماس کنم؟شاید راضی میشدن...ولی نه نباید غرورمو بشکنم...بهتره برم...کجاشو نمیدونم...ولی هر جا برم بهتر از اینجاس...برم دیگه تحقیر نمیشم...دیگه کارای سخت نمیکنم...مهمتر از همه دیگه مثل سگ کتک نمیخورم
درو باز کردمو رفتم بیرون
نگاه خانوم(مادر کای و جرا) کای و جرا چرخید سمت من
سرمو انداختم پایینو رفتم سمت در خروجی
به در خروجی رسیدم...دستمو گذاشتم رو دستگیره...سرمو نیاوردم بالا...با خشم گفتم : بازم هم دیگه رو میبینیم...
رفتم بیرون...کتونیامو انداختم زمین ... روی یه زانوم نشستم و بند کفشمو بستم که صدای جرا از پشت سرم اومد : بری که دیگه برنگردی
بعد درو محکم کوبید بهم
پوزخند زدم بلند شدم
رفتم سمت آسانسور...دکمهشو زدم...درش که باز شد رفتم داخل...دکمه همکف رو زدم...سمت آینه وایسادمو به خودم نگا کردم...پوزخند زدم تنها چیزی که داشتم زیبایی بود که کای خرابش کرده بود...زیر چشم راستم یه خورده کبود بود...ولی چیزی نیس زود خوب میشه
همیشه رنگ چشمام منو به این وا میداشت که من کجاییم؟...اگه کرهای بودم حتما چشمام یا مشکی بود قهوه...نباید آبی میشد...لبامو غنچه کردم آوردم جلو یه خورده ادا در آوردم...خندیدم
آسانسور وایساد
از ساختمون رفتم بیرون
از کوچه زدم بیرون...توی خیابون شروع کردم به دویدن...نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بی هدف دویدم...تا اینکه به پارک خیلی قشنگی رسیدم
نفسم بالا نمیومد...نشستم روی یه نیمکت تا نفسم جا بیاد...چشمامو بستمو نفس عمیق کشیدم*******
پایانه این پارت
غلط تایپی چیزی بود ببخشید
بایییییییی
#پارت_۲
*****ستیا*****
با گریه دویدم سمت اتاقم...اشک نمیذاشت جلو پامو ببینم...چند بار نزدیک بود کله ملق بزنم...رفتم توی اتاقم درم پشت سرم بستم...تکیه دادم به در...آروم آروم سر خوردمو نشستم.سرمو گذاشتم رو زانوهام...هی هق زدم
سعی کردم خودمو آروم کنم...سرمو آوردم بالا
یه نگا به اتاق کردم...چیزی نداشتم که بخوام جمع کنم...تو کل اتاق که نگا کنی یه تخته با یه کمد
تخت که روش میخوابم و قابل حمل نیس
کمد هم که...
بلند شدم رفتم سمت کمد درش رو باز کردم
دو دست لباس کُلْفَتی که شامل یه پیرهن ساده سفید صورتی بود که تا کمر تقریبا جذب بود و از کمر تا یه خورده بالای زانو حالت دامن گرفته بود...با یه شلوار لی یک تیشرت سفید... و یه ست لی لباس که شامل یه سوتین لی یه کت لی که تا پایین سینه میرسید و یک شلوارک خیلی کوتاه که به نصفه رون پامم نمیرسید که با پولای دزدی خریده بودم...و یه خورده خرت و پرت دیگه...یه جفت کتونی ترح لی و یه کولهپشتی و برس و کش سر...یه زنجیر و پلاک اسمم و یه جفت گوشواره طلا...کل دارایی من بود
شروع کردم لباسامو تا کردمو گذاشتم توی کولم
هی با خودم گفتم بلاخره انتقام خودمو میگیرم...از همه...از جرا...از کای...از آقا...حتی از خانوم...
لباسام که تموم شد پرسمو برداشتم و موهای بلندمو که ریخته بود دورم شونه کردم با یه کش بزرگ دم اسبی بستم...تیشرت سفیدمو با شلوار لیمو پوشیدم ...لباسامو مرتب کردم...کولمو انداختم رو دوشم...کتونیامو برداشتم رفتم سمت در...باز دو دل شدم...بازم غرورمو بشکنمو التماس کنم؟شاید راضی میشدن...ولی نه نباید غرورمو بشکنم...بهتره برم...کجاشو نمیدونم...ولی هر جا برم بهتر از اینجاس...برم دیگه تحقیر نمیشم...دیگه کارای سخت نمیکنم...مهمتر از همه دیگه مثل سگ کتک نمیخورم
درو باز کردمو رفتم بیرون
نگاه خانوم(مادر کای و جرا) کای و جرا چرخید سمت من
سرمو انداختم پایینو رفتم سمت در خروجی
به در خروجی رسیدم...دستمو گذاشتم رو دستگیره...سرمو نیاوردم بالا...با خشم گفتم : بازم هم دیگه رو میبینیم...
رفتم بیرون...کتونیامو انداختم زمین ... روی یه زانوم نشستم و بند کفشمو بستم که صدای جرا از پشت سرم اومد : بری که دیگه برنگردی
بعد درو محکم کوبید بهم
پوزخند زدم بلند شدم
رفتم سمت آسانسور...دکمهشو زدم...درش که باز شد رفتم داخل...دکمه همکف رو زدم...سمت آینه وایسادمو به خودم نگا کردم...پوزخند زدم تنها چیزی که داشتم زیبایی بود که کای خرابش کرده بود...زیر چشم راستم یه خورده کبود بود...ولی چیزی نیس زود خوب میشه
همیشه رنگ چشمام منو به این وا میداشت که من کجاییم؟...اگه کرهای بودم حتما چشمام یا مشکی بود قهوه...نباید آبی میشد...لبامو غنچه کردم آوردم جلو یه خورده ادا در آوردم...خندیدم
آسانسور وایساد
از ساختمون رفتم بیرون
از کوچه زدم بیرون...توی خیابون شروع کردم به دویدن...نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بی هدف دویدم...تا اینکه به پارک خیلی قشنگی رسیدم
نفسم بالا نمیومد...نشستم روی یه نیمکت تا نفسم جا بیاد...چشمامو بستمو نفس عمیق کشیدم*******
پایانه این پارت
غلط تایپی چیزی بود ببخشید
بایییییییی
۹.۱k
۰۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.