رمان قرص خواب
#رمان_قرص_خواب
#پارت_۳
*****ستیا*****
یه خورده به دورو برم نگاه کردم
یه دختر و پسر رو نیمکت رو به روم نشسته بودن حرف میزدن...احتمالا یا دوستن یا نامزد...یه دختر بچه هم با گریه دنبال مادرش میگشت...دلم براش سوخت...ولی ترجیح دادم بشینم تا نفسم جا بیاد...
نشستم رفتم تو فکر...چند دقیقه...یا چند ساعت... به خوردم اومدم هوا داشت تاریک میشد...وحشت کردم...حالا کجا بخوابم؟...چی بخورم؟...داشتم به اینا فکر میکردم که چندتا قطره بارون فرود اومد رو دستم...
وای نه همینو کم داشتم...کلاه سوییشرتمو کشیدم سرم
هوا داشت سرد میشد...منم جز یه سوییشرت آسیتن کوتاه سفید چیز دیگه تنم نبود...ینی چیز گرمی نبود که تنم کنم...بارون شدت گرفت...همراه بارون زدم زیر گریه...تمام جونم خیس شده بود بدتر از همه باد هم میومد...میلرزیدمو گریه میکردم...از این همه بی پناهی از این همه بی کسی...بلند شدم خواستم راه برم که یه ذره گرم بشم...روی پاهام که وایسادم احساس کردم کل بدنم لمس شده...
افتادم رو نیمکت
اینبار گریههام بیشتر شد...هی بی صدا اشک ریختمو لرزیدم
کولمو بغل کردم خواستم باز بلند شم
که توجهمو سه تا دختر جلب کردن
دوتاشون هی باهم میگفتن میخندیدن مسخره بازی در میاوردن از زیر چتر فرار میکردن...اون یکی هم با تاسف نگاشون میکرد...چه با مزه سهتاشون هم قد بودن...اون دوتایی که خیلی مسخره بازی در میاوردن خیلی شبیه هم بودن...
توجهمو ازشون گرفتم سعی کردم بلندشم...داشتن به طرفم میومدن...یه ذره خجالت کشیدم...بلند شدم ولی باز نتونستم راه برم...از شدت سرما تمام بدنم بی حس شده بود
سرم خیلی درد میکرد...باز گریم گرفت...سرمو انداختم پایین آروم آروم هق زدم
- دختر خانوم؟...چیزی شده؟
سرمو آوردم بالا...همون سه تا دختر روبهروم وایساده بودن...همون طور که هق میزدم گفتم : ن...نه
یکیشون که قیافش از اون دوتا مهربونتر میزد گفت : ولی انگار یه چیزی شده که انقد ناراحتی...
اون یکی که از همه شیطونتر میزد گفت : عشقت گذاشته رفته؟
پوزخند زدمو زیر لب گفتم : عشق بی معناترین چیزه توی زندگیم
-پس همون عشقت ولت کرده
جیغ زدم : نه...من هیچ عشقی ندارم...من یه دختر بیکس بیپناهم که امشب شبه آخر زندگیمه...راحتم بذارید...برید بذارید بمیرم
-واااای باشه حالا چرا جیغ میزنی...
هقم هقم بلندتر شد
باز بلند شدم...این بار تمام توانمو جمع کردم که راه برم...چند قدم هم رفتم...یهو سرم گیج رفت...دستم به جایی بند نبود...افتادم زمین سرم خورد لب جدول...دیگه هیچی نفهمیدم...
*************
ممنون از دنبال کننده های رمانم که بهم انگیزه میدن...تبلیغ پیج اصلیمو بکنید...ممنون...غلط تایپی هم بود ببخشید
با تچکر باییییی
#پارت_۳
*****ستیا*****
یه خورده به دورو برم نگاه کردم
یه دختر و پسر رو نیمکت رو به روم نشسته بودن حرف میزدن...احتمالا یا دوستن یا نامزد...یه دختر بچه هم با گریه دنبال مادرش میگشت...دلم براش سوخت...ولی ترجیح دادم بشینم تا نفسم جا بیاد...
نشستم رفتم تو فکر...چند دقیقه...یا چند ساعت... به خوردم اومدم هوا داشت تاریک میشد...وحشت کردم...حالا کجا بخوابم؟...چی بخورم؟...داشتم به اینا فکر میکردم که چندتا قطره بارون فرود اومد رو دستم...
وای نه همینو کم داشتم...کلاه سوییشرتمو کشیدم سرم
هوا داشت سرد میشد...منم جز یه سوییشرت آسیتن کوتاه سفید چیز دیگه تنم نبود...ینی چیز گرمی نبود که تنم کنم...بارون شدت گرفت...همراه بارون زدم زیر گریه...تمام جونم خیس شده بود بدتر از همه باد هم میومد...میلرزیدمو گریه میکردم...از این همه بی پناهی از این همه بی کسی...بلند شدم خواستم راه برم که یه ذره گرم بشم...روی پاهام که وایسادم احساس کردم کل بدنم لمس شده...
افتادم رو نیمکت
اینبار گریههام بیشتر شد...هی بی صدا اشک ریختمو لرزیدم
کولمو بغل کردم خواستم باز بلند شم
که توجهمو سه تا دختر جلب کردن
دوتاشون هی باهم میگفتن میخندیدن مسخره بازی در میاوردن از زیر چتر فرار میکردن...اون یکی هم با تاسف نگاشون میکرد...چه با مزه سهتاشون هم قد بودن...اون دوتایی که خیلی مسخره بازی در میاوردن خیلی شبیه هم بودن...
توجهمو ازشون گرفتم سعی کردم بلندشم...داشتن به طرفم میومدن...یه ذره خجالت کشیدم...بلند شدم ولی باز نتونستم راه برم...از شدت سرما تمام بدنم بی حس شده بود
سرم خیلی درد میکرد...باز گریم گرفت...سرمو انداختم پایین آروم آروم هق زدم
- دختر خانوم؟...چیزی شده؟
سرمو آوردم بالا...همون سه تا دختر روبهروم وایساده بودن...همون طور که هق میزدم گفتم : ن...نه
یکیشون که قیافش از اون دوتا مهربونتر میزد گفت : ولی انگار یه چیزی شده که انقد ناراحتی...
اون یکی که از همه شیطونتر میزد گفت : عشقت گذاشته رفته؟
پوزخند زدمو زیر لب گفتم : عشق بی معناترین چیزه توی زندگیم
-پس همون عشقت ولت کرده
جیغ زدم : نه...من هیچ عشقی ندارم...من یه دختر بیکس بیپناهم که امشب شبه آخر زندگیمه...راحتم بذارید...برید بذارید بمیرم
-واااای باشه حالا چرا جیغ میزنی...
هقم هقم بلندتر شد
باز بلند شدم...این بار تمام توانمو جمع کردم که راه برم...چند قدم هم رفتم...یهو سرم گیج رفت...دستم به جایی بند نبود...افتادم زمین سرم خورد لب جدول...دیگه هیچی نفهمیدم...
*************
ممنون از دنبال کننده های رمانم که بهم انگیزه میدن...تبلیغ پیج اصلیمو بکنید...ممنون...غلط تایپی هم بود ببخشید
با تچکر باییییی
۷.۰k
۰۵ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.