همسر اجباری ۳۷۰
#همسر_اجباری #۳۷۰
چه حالی میشی؟؟؟
میدونی چرا میگم درکم میکنی...چون به عشقت اعتماد دارم چون میدونم تو فقط و فقط تو این دنیای به این بزرگی
مال منی وقلبت واسه من میزنه آرومه جونم...
آنا انگار آروم شده بود چون دیگه اثر از گریه و هق هقش نبود..
یهو دستشو دو گردنم حلقه کردو
-آریا....تو تنها کسی هستی که دیوونه وار عاشقشم و دوسش دارم...همیشه کنارم بودی خدارو شکر میکنم که
هستی و تنهام نمیزاری...
دوست دارم آریا...
با لودگی گفتم آنا.
-جونم آقایی؟
-بریم بخوابیم
-وایییی آریا وقت گیر اوردی..
-خب به من چه... خودت حرفای قشنگ قشنگ میزنی...
باشه اول بریم غذا...بعد خواب..
-نه خوشم اومد راه افتادییی نه خوشم اومد...
آنا پاشد ورفت سمت آشپز خونه...
منم رفتم لباسمو عوض کردم...
کلی با آنا موقع غذا شوخی و بگو بخند کردیم...
تواتاق دراز کشیده بودم و آنا اومد داخل ....
-آنا گوشیم و میدی امروز از عرشیا خبری نگرفتم دلم واسش تنگ شده...
گوشی رو دستم داد وصفحه گوشی رو که روشن کردم عکس عرشیا بود... الهی عمویی االن بهت زنگ میزنم...
شماره رو گرفتمو به محض جواب دادن گفتم
-الو داداش سالم خوبی...
-سالم ممنون شما خوبین
-آره میشه گوشی بزاری در گوش عرشیا امروز نیومدم دیدنش دلم واسش تنگ شده...
-امون از دست تو داداش این بچه واسش خوب نیست گوشی رو بزارم در گوشش آخه این چی میفهمه...
-بزار دیگه دوکلوم اختالت با برادر زادمم نمیتونم داشته باشم...
-اوه ...اوه باشه.. خودتو حرص نده پیر میشی...
-الو عمویی سالم...
الهی...جیگرعمویی..خوبی؟؟؟
هعی عرشیا کی میشه تو حرف بزنی من بخورمت...
ببخشید عمویی برو االنه بابات بیاد سراغم فردا عصری میام دیدنت با زن عمو...گفتم یه وقتی دلگیر نشی ازم فکر
کنی فراموشت کردم.
-نه عموی احمقم تو که عقل نداری چرا دلگیر شم آدم که از تو دلگیرنمیشه وقتی با یه بچه دوماهه حرف میزنی
ازت انتظار ندارم.
چه حالی میشی؟؟؟
میدونی چرا میگم درکم میکنی...چون به عشقت اعتماد دارم چون میدونم تو فقط و فقط تو این دنیای به این بزرگی
مال منی وقلبت واسه من میزنه آرومه جونم...
آنا انگار آروم شده بود چون دیگه اثر از گریه و هق هقش نبود..
یهو دستشو دو گردنم حلقه کردو
-آریا....تو تنها کسی هستی که دیوونه وار عاشقشم و دوسش دارم...همیشه کنارم بودی خدارو شکر میکنم که
هستی و تنهام نمیزاری...
دوست دارم آریا...
با لودگی گفتم آنا.
-جونم آقایی؟
-بریم بخوابیم
-وایییی آریا وقت گیر اوردی..
-خب به من چه... خودت حرفای قشنگ قشنگ میزنی...
باشه اول بریم غذا...بعد خواب..
-نه خوشم اومد راه افتادییی نه خوشم اومد...
آنا پاشد ورفت سمت آشپز خونه...
منم رفتم لباسمو عوض کردم...
کلی با آنا موقع غذا شوخی و بگو بخند کردیم...
تواتاق دراز کشیده بودم و آنا اومد داخل ....
-آنا گوشیم و میدی امروز از عرشیا خبری نگرفتم دلم واسش تنگ شده...
گوشی رو دستم داد وصفحه گوشی رو که روشن کردم عکس عرشیا بود... الهی عمویی االن بهت زنگ میزنم...
شماره رو گرفتمو به محض جواب دادن گفتم
-الو داداش سالم خوبی...
-سالم ممنون شما خوبین
-آره میشه گوشی بزاری در گوش عرشیا امروز نیومدم دیدنش دلم واسش تنگ شده...
-امون از دست تو داداش این بچه واسش خوب نیست گوشی رو بزارم در گوشش آخه این چی میفهمه...
-بزار دیگه دوکلوم اختالت با برادر زادمم نمیتونم داشته باشم...
-اوه ...اوه باشه.. خودتو حرص نده پیر میشی...
-الو عمویی سالم...
الهی...جیگرعمویی..خوبی؟؟؟
هعی عرشیا کی میشه تو حرف بزنی من بخورمت...
ببخشید عمویی برو االنه بابات بیاد سراغم فردا عصری میام دیدنت با زن عمو...گفتم یه وقتی دلگیر نشی ازم فکر
کنی فراموشت کردم.
-نه عموی احمقم تو که عقل نداری چرا دلگیر شم آدم که از تو دلگیرنمیشه وقتی با یه بچه دوماهه حرف میزنی
ازت انتظار ندارم.
۱۱.۹k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.