همسر اجباری ۳۶۹
#همسر_اجباری #۳۶۹
من همه نیستم.
-خب عزیزم هروقت رفتیم خونه واست میگیرم دلیل نمیشه با چماق دنبالم کنی..
-دوست داشتم دلم میخواد...
-با این که دلم نمیاد بزنمت ولی خب من کال همیشه شبا تسویه حساب میکنم..
-ااااا ...آریا...خیلی پرویی...
شیش ماه بعد...
راوی...
پستچی احضاری داد گاه رو در دست داشت و نگاهی به برج روبرو انداخت...درست بود ....برج عسل1.
به سمت نگهبان رفت بعد از پرس و جو به واحد آریا مدرس رسید...
زنگ رو فشار دادو آنا درو باز کرد...
-سالم خانم
-سالم بفرمایید.
احضاریه رو به آنا داد
-اینجارو هم امضا کنید.
آنا نگاهی گذرا به احضاریه انداخت و رو دفتر پر از امضای پستچی امضایی زد...
-ممنون .خدافظ
خواهش میکنم خسته نباشد...به سالمت...
آنا درو بست و چادر رنگیشو آویزون کردو به احضاریه داد گاه نگاهی کرد.
با خوندن متن نامه اشک تو چشماش حلقه شد و همه اتفاقای اخیر از جلو چشمش گذشت تکیه شو به دیوار کنار در
زدو سرشو رو پاش گذاشت اشک های آنا تمام صورتشو خیس کرده.. ساعت هشت شب بود... اما هنوز آسمون
تابستون تا حدودی روشن بود.
صدای چرخیدن کلید... اومد آنا هنوز هم همونجا بود.
آریا با ورودش به خونه ..
-س...الم
با دیدن تاریکی خونه نگران شد.بوی خوش قرمه سبزی که آنا قولشو داده بود فضای خونه رو پر کرده بود..
آریا با نگرانی ... داخل رفت و درو بست ... و به سمت کلید المپا رفت و روشنشون کرد
-آنی....
-خانمم کجایی؟
صدای فین فین کسی از پشت سرش باعث شد برگرده.
آریا.....
-آنا....خانمم...چیه .؟؟؟
سرشو برداشتم از رو دستش...
قلبم ریش شد این همه اشک...این چشمای قرمز...هق ..هقاش..
نمیخوای بگی...نصف جون شدم...
کاغذی که روی زمین افتاده بود و دستم داد بدون حرف شروع کردم به خوندنش...
آره ...خودش بود...چند روز پیش امیر گفته بود که فکر کنه پرونده ما داره بسته میشه چون کسی که به پرونده ما
رسیدگی میکرد.از دوستاش بود.
میکشمش....حق آنارو ازش میگیرم...
حق همه کابوسا رو ازش میگیرم ...اشکایی که آنا ریخته کم آتیشم نزده.
کاغذ و برداشتم. و بایه نگاه حساب کار دستم اومد...احتمال امیر درست بود...
چند روز پیش گفت احتماال پرونده شما تا چند روز دیگه بسته میشه ....
اونم درجریان بود و گه گداریم به اسرار من از دوستش میپرسید ... که اوضاع پرونده چطور پیش میره آخه پرونده
مارو یکی از دوستای امیر پیگیری میکرد...
به خودم اومدمو رو زمین چهار زانو نشستم صورت آنارو قاب کردم و باانگشت شصتم پاک کردم...
-آنننا این اشکات که میریزی هر کدوم از این قطره هاش یه سال از عمر منو کم میکنه میدونی چرا چون تو ...آنا
رفیع...عشق منی.... عشق آریا، ینی دنیاش...ینی نفساش...ینی قلبش ...
سخته اینطوری با اعتماد به نفس اینطوری حرف زدن...اما تو منو خوب درک میکنی وقتی عشقت جلو چشات اشک
بریزه
من همه نیستم.
-خب عزیزم هروقت رفتیم خونه واست میگیرم دلیل نمیشه با چماق دنبالم کنی..
-دوست داشتم دلم میخواد...
-با این که دلم نمیاد بزنمت ولی خب من کال همیشه شبا تسویه حساب میکنم..
-ااااا ...آریا...خیلی پرویی...
شیش ماه بعد...
راوی...
پستچی احضاری داد گاه رو در دست داشت و نگاهی به برج روبرو انداخت...درست بود ....برج عسل1.
به سمت نگهبان رفت بعد از پرس و جو به واحد آریا مدرس رسید...
زنگ رو فشار دادو آنا درو باز کرد...
-سالم خانم
-سالم بفرمایید.
احضاریه رو به آنا داد
-اینجارو هم امضا کنید.
آنا نگاهی گذرا به احضاریه انداخت و رو دفتر پر از امضای پستچی امضایی زد...
-ممنون .خدافظ
خواهش میکنم خسته نباشد...به سالمت...
آنا درو بست و چادر رنگیشو آویزون کردو به احضاریه داد گاه نگاهی کرد.
با خوندن متن نامه اشک تو چشماش حلقه شد و همه اتفاقای اخیر از جلو چشمش گذشت تکیه شو به دیوار کنار در
زدو سرشو رو پاش گذاشت اشک های آنا تمام صورتشو خیس کرده.. ساعت هشت شب بود... اما هنوز آسمون
تابستون تا حدودی روشن بود.
صدای چرخیدن کلید... اومد آنا هنوز هم همونجا بود.
آریا با ورودش به خونه ..
-س...الم
با دیدن تاریکی خونه نگران شد.بوی خوش قرمه سبزی که آنا قولشو داده بود فضای خونه رو پر کرده بود..
آریا با نگرانی ... داخل رفت و درو بست ... و به سمت کلید المپا رفت و روشنشون کرد
-آنی....
-خانمم کجایی؟
صدای فین فین کسی از پشت سرش باعث شد برگرده.
آریا.....
-آنا....خانمم...چیه .؟؟؟
سرشو برداشتم از رو دستش...
قلبم ریش شد این همه اشک...این چشمای قرمز...هق ..هقاش..
نمیخوای بگی...نصف جون شدم...
کاغذی که روی زمین افتاده بود و دستم داد بدون حرف شروع کردم به خوندنش...
آره ...خودش بود...چند روز پیش امیر گفته بود که فکر کنه پرونده ما داره بسته میشه چون کسی که به پرونده ما
رسیدگی میکرد.از دوستاش بود.
میکشمش....حق آنارو ازش میگیرم...
حق همه کابوسا رو ازش میگیرم ...اشکایی که آنا ریخته کم آتیشم نزده.
کاغذ و برداشتم. و بایه نگاه حساب کار دستم اومد...احتمال امیر درست بود...
چند روز پیش گفت احتماال پرونده شما تا چند روز دیگه بسته میشه ....
اونم درجریان بود و گه گداریم به اسرار من از دوستش میپرسید ... که اوضاع پرونده چطور پیش میره آخه پرونده
مارو یکی از دوستای امیر پیگیری میکرد...
به خودم اومدمو رو زمین چهار زانو نشستم صورت آنارو قاب کردم و باانگشت شصتم پاک کردم...
-آنننا این اشکات که میریزی هر کدوم از این قطره هاش یه سال از عمر منو کم میکنه میدونی چرا چون تو ...آنا
رفیع...عشق منی.... عشق آریا، ینی دنیاش...ینی نفساش...ینی قلبش ...
سخته اینطوری با اعتماد به نفس اینطوری حرف زدن...اما تو منو خوب درک میکنی وقتی عشقت جلو چشات اشک
بریزه
۹.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.