همسر اجباری ۳۶۸
#همسر_اجباری #۳۶۸
آریا مرده...که تو غمت پول باشه...مگه نگفتم هرجا که مشکل خوردی به من بگو.... مگه نمیگی من داداشتم رفیقتم
....مگه نگفتی...مگه من نگفتم من همیشه باهاتم...از جونم واست مایه میزارم اینکه پوله...
مناقصه دوبی کنسل میشه و واسه سال بعد تو مناقصه شرکت میکنیم... اون پولو بر میداری ....چی داداش کوچیکه...
میری ماهتو عسل میکنی....
-اصال حرفشم نزن.خیلی واسه اون پول زحمت کشیدی.
-کشیدی نه و کشیدیم...همین که گفتم بخدا نه بیاری اسمتو دیگه نمیارم....
احسان نگاهی بهم انداخت وبا لبخندمحکم و مردونه بغلم کرد.
-آریا...
-جانم
-خیلی آقایی...خیلی ماهی...عاشقتم.
صدای آنا وآذین اومد که داشتن بهمون نزدیک میشدن.
آذین:احسااان خاک توسرم...
آنا:بازم چشمو دور دیدی آریا..
کنار گوش احسان گفتم وضعیت قرمزه احسان.
احسان :آره داداش میدونم فقط بگو چکار کنم آذین االن میکشتم میگه آریا رو ازمن بیشتر دوس داری.
-دارن میرسن آذین دستشو پشتش قایم کرده حتما چیزی باهاشه بیا فرااااارر.
باگفتن فرار اونا به سمت ما دوییدنو مام فرار کردیم
آذین بایه چوب کتو کلفت دنبال احسان و آنا با یه چوب تو اون مایه ها داشت میدویید که منوبگیر.
-آذین منم احسان اگه بزنی میمیرما.بی شوهر میشی میره.
-نترس تو هیچیت نمیشه.
-آریا بیا کمکم کن عزی جون االن امونم نمیده...
-داداش من خودم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم...
همه داشتن به ما میخندن
احسان:آرمان نخند کبابا سوخت.
آذین:احسان تو وقت مرگم به شکمت فکر میکنی...
-احسان بیا روشونو کم کنیم بدو سمتشون اینا فردا شاخ میشنا...
منو احسان هم زمان برگشتیم و دوییدیم سمتشون اونام از حرکت ما جا خوردن آذین که به خودش اومدو چند تا با
چوب به احسان زد که تا حدودی دلم خنک شد.
آنا چوب و انداخت زمینو دستشو روصورتش گذاشت...
خخخ خیلی خنده دار والبته خواستنی شده بود. چوب و برداشتم و
-که اینطور آنا خانم واسه ما شاخ شدن...
چند تا آروم زدم به سرش...
-تو چرا واسم شیرینی زبون نخریدی من خامه ایی دوست ندارم...خوبت کردم.
-همه خامه ای دوست دارن تو برعکسی.
آریا مرده...که تو غمت پول باشه...مگه نگفتم هرجا که مشکل خوردی به من بگو.... مگه نمیگی من داداشتم رفیقتم
....مگه نگفتی...مگه من نگفتم من همیشه باهاتم...از جونم واست مایه میزارم اینکه پوله...
مناقصه دوبی کنسل میشه و واسه سال بعد تو مناقصه شرکت میکنیم... اون پولو بر میداری ....چی داداش کوچیکه...
میری ماهتو عسل میکنی....
-اصال حرفشم نزن.خیلی واسه اون پول زحمت کشیدی.
-کشیدی نه و کشیدیم...همین که گفتم بخدا نه بیاری اسمتو دیگه نمیارم....
احسان نگاهی بهم انداخت وبا لبخندمحکم و مردونه بغلم کرد.
-آریا...
-جانم
-خیلی آقایی...خیلی ماهی...عاشقتم.
صدای آنا وآذین اومد که داشتن بهمون نزدیک میشدن.
آذین:احسااان خاک توسرم...
آنا:بازم چشمو دور دیدی آریا..
کنار گوش احسان گفتم وضعیت قرمزه احسان.
احسان :آره داداش میدونم فقط بگو چکار کنم آذین االن میکشتم میگه آریا رو ازمن بیشتر دوس داری.
-دارن میرسن آذین دستشو پشتش قایم کرده حتما چیزی باهاشه بیا فرااااارر.
باگفتن فرار اونا به سمت ما دوییدنو مام فرار کردیم
آذین بایه چوب کتو کلفت دنبال احسان و آنا با یه چوب تو اون مایه ها داشت میدویید که منوبگیر.
-آذین منم احسان اگه بزنی میمیرما.بی شوهر میشی میره.
-نترس تو هیچیت نمیشه.
-آریا بیا کمکم کن عزی جون االن امونم نمیده...
-داداش من خودم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم...
همه داشتن به ما میخندن
احسان:آرمان نخند کبابا سوخت.
آذین:احسان تو وقت مرگم به شکمت فکر میکنی...
-احسان بیا روشونو کم کنیم بدو سمتشون اینا فردا شاخ میشنا...
منو احسان هم زمان برگشتیم و دوییدیم سمتشون اونام از حرکت ما جا خوردن آذین که به خودش اومدو چند تا با
چوب به احسان زد که تا حدودی دلم خنک شد.
آنا چوب و انداخت زمینو دستشو روصورتش گذاشت...
خخخ خیلی خنده دار والبته خواستنی شده بود. چوب و برداشتم و
-که اینطور آنا خانم واسه ما شاخ شدن...
چند تا آروم زدم به سرش...
-تو چرا واسم شیرینی زبون نخریدی من خامه ایی دوست ندارم...خوبت کردم.
-همه خامه ای دوست دارن تو برعکسی.
۱۴.۲k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.