همسر اجباری ۳۷۲
#همسر_اجباری #۳۷۲
زیبا....تولدش بود...منم اون روزا بخاطر ااین خانم و کاراش اصال حالم خوب نبود... زیبا هم دل خوشی از نامزدش
نداشت و هامون شده بود همه کسش ...آریای بیچاره بعد از تموم شدن درسش دیگه زیاد زیبا تو چشمش نبود...که
کنترلش کنه ....و زیبا و هامون همیشه با هم بودن...همه دانشکده میدونستن اما کسی جرات نداشت به آریا بگه
چون آریا عاشق بود....البته زیبا هم بازیگر خوبی بود مواقعی که آریا ایران بود ویا ازش سراغی میگرفت هامونو
میپیچوند اما هامون دستشو خونده بود ...هدف
هامون زیبا نبود....هدفش شکستن غرور آریایی بود که همه جا اسمش قبل از آریا بود.
شب تولد زیبا واسه خالصی از دست آریا نقشه ای کشید...
که واقعا خوب هم جواب داد اون موقع...هم من انتقام نه شنیدنمو گرفتم هم زیبا آریا رو واسه همیشه از زندگیش
پاک کرد...
با مشروبی که به جای شربت به آناخوروندن آنا اومد پایین واسه دستشویی...و یکی از خدمتکارا آدرس دستشویی
رو اتاقی داد که من اونجا بودم و...
آریا:زنده ات نمیزارم دهنتو ببند عوضی....
قاضی:آقای مدرس...نظم دادگاه و بهم نزنید.
ادامه بده.
-من که کار خودمو انجام دادم حاال نوبت زیبا بود... آریا رو کشوند پایین و درو بروی آریا بستن...حتی زنگ زدن به
پلیس هم کار خودش بود..
با حرفایی که شنیدم حالم خیلی بدتراز قبل شد... دیگه هیچی نمیشنیدم هیچی تمام صداها اکووو میخورد
اشکای منی که این وسط قربانی یه انتقام بودم منی که تنها گناهم دوست نشدن با عرفان بود...
آریا چیا که نکشید بعد از او اتفاق...
بی آبروییم واسه یه دوست نشدن بود...لک دار کردنه دامن پاکم بخاطر دوست نشدنم با کسی که منو واسه عشق و
حالش میخواست....
من هیچ وقت عالقه به عرفان وشخصیتش نداشتم...
صدای قاضی رو شنیدم که حکم نهایی رو براعدام عرفان صادر کرد...
صدای دادو بیداد های آریا رو میشنیدم اونقدر حالم بد بود که سرم رو گردنم سنگینی میکرد وچشمم سیاهی رفت
و دیگه چیزی نفهمیدم...
...
آریا...
آنارو که بیجون رو صندلی بود با عجله برداشتمو به سمت در رفتم..احسانم دنبالم دویید.
احسان:لعنتی...احمق مگه تو عقل نداری مراعات حال آنا رو میکردی...
-آنا...آنا تورو خدا چشماتو باز کن...خانمم..
احسان در عقب و باز کردو سریع سوار شدم پشت فرمون نشست و به سرعت به سمت نزدیک ترین
بیمارستان رفت.
زیبا....تولدش بود...منم اون روزا بخاطر ااین خانم و کاراش اصال حالم خوب نبود... زیبا هم دل خوشی از نامزدش
نداشت و هامون شده بود همه کسش ...آریای بیچاره بعد از تموم شدن درسش دیگه زیاد زیبا تو چشمش نبود...که
کنترلش کنه ....و زیبا و هامون همیشه با هم بودن...همه دانشکده میدونستن اما کسی جرات نداشت به آریا بگه
چون آریا عاشق بود....البته زیبا هم بازیگر خوبی بود مواقعی که آریا ایران بود ویا ازش سراغی میگرفت هامونو
میپیچوند اما هامون دستشو خونده بود ...هدف
هامون زیبا نبود....هدفش شکستن غرور آریایی بود که همه جا اسمش قبل از آریا بود.
شب تولد زیبا واسه خالصی از دست آریا نقشه ای کشید...
که واقعا خوب هم جواب داد اون موقع...هم من انتقام نه شنیدنمو گرفتم هم زیبا آریا رو واسه همیشه از زندگیش
پاک کرد...
با مشروبی که به جای شربت به آناخوروندن آنا اومد پایین واسه دستشویی...و یکی از خدمتکارا آدرس دستشویی
رو اتاقی داد که من اونجا بودم و...
آریا:زنده ات نمیزارم دهنتو ببند عوضی....
قاضی:آقای مدرس...نظم دادگاه و بهم نزنید.
ادامه بده.
-من که کار خودمو انجام دادم حاال نوبت زیبا بود... آریا رو کشوند پایین و درو بروی آریا بستن...حتی زنگ زدن به
پلیس هم کار خودش بود..
با حرفایی که شنیدم حالم خیلی بدتراز قبل شد... دیگه هیچی نمیشنیدم هیچی تمام صداها اکووو میخورد
اشکای منی که این وسط قربانی یه انتقام بودم منی که تنها گناهم دوست نشدن با عرفان بود...
آریا چیا که نکشید بعد از او اتفاق...
بی آبروییم واسه یه دوست نشدن بود...لک دار کردنه دامن پاکم بخاطر دوست نشدنم با کسی که منو واسه عشق و
حالش میخواست....
من هیچ وقت عالقه به عرفان وشخصیتش نداشتم...
صدای قاضی رو شنیدم که حکم نهایی رو براعدام عرفان صادر کرد...
صدای دادو بیداد های آریا رو میشنیدم اونقدر حالم بد بود که سرم رو گردنم سنگینی میکرد وچشمم سیاهی رفت
و دیگه چیزی نفهمیدم...
...
آریا...
آنارو که بیجون رو صندلی بود با عجله برداشتمو به سمت در رفتم..احسانم دنبالم دویید.
احسان:لعنتی...احمق مگه تو عقل نداری مراعات حال آنا رو میکردی...
-آنا...آنا تورو خدا چشماتو باز کن...خانمم..
احسان در عقب و باز کردو سریع سوار شدم پشت فرمون نشست و به سرعت به سمت نزدیک ترین
بیمارستان رفت.
۸.۰k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.