همسر اجباری ۳۷۱
#همسر_اجباری #۳۷۱
این صدای آرمان بود که بچه گونه حرف میزد مثال عرشیاست...
-خدا اون روزو نیاره صدای عرشیا اینطوری باشه واگرنه دیگه نگاشم نمیکنم.
-درد... خیلیم دلت بخواد صدا به این قشنگی...
-بگیر بخواب داداش االنه بچه روبیدار کنیآ....قرررربانت...ستاره بچینی ....فردا صبح خواب بمونی شیفتت
نرسی...مریضاتو ویزیت کنی...بوس بوس
-خدا شفات بده از دست ما دکترا که کاری برنیومد.
گوشی رو قطع کردمو چرخیدم سمت آنا که کنارم درازکشیده بود.
-بعضی موقع ها به عرشیا حسودیم میشه آخه هنوز هیچی به هیچی نشده تو هروز باید یا ببینیش یا اینکه باهاش
حرف بزنی...تازه جالبش اینجاست بچه دو ماهه هنوز نمیفهمه تو چی میگی .
-حسود خانم شما که عشق منی دیگه حسودیت چیه؟؟
-شوخی کردم بابا شب بخیر...
-کجا با این عجله بودین حاال...
آنا....
روی صندلی های سرد و فلزی نشسته بودم آریا سمت چپم نشسته بود و با اخمایی در هم داشت به حرف قاضی
گوش میداد...
منم هم باشنیدن حرفای قاضی انگار نمک رو زخمم میپاشیدن.
بابای آریا سمت راستم نشسته بود ...نگاهی بهم کردو..
دستم رو گرفت...لبخندی زدو دستم رو فشرد نگران نباش توکل کن ما کنارتیم...
-ممنون بابا..
بازهم سرم پایین وبه کفشام چشم دوخته بودم...
قاضی:متهم و به جایگاه بیارین،
با این حرف قاضی مسخ شدم... گر گرفتم..
صدای در سالن اومد دری که دقیقا صندلی ها رو پشت بهش چیده بودن...آریا برگشت که ببینه کیه اما من جرات
نگاه کردنشو نداشتم...
یه باره آریا از کوره در رفت و همونجا داد زد عوضی.... بی ناموس...نامرررد....میکشمت ولم کن احسان...
احسان و آقاجون آریا رو گرفته بودن که بشینه...
قاضی :آقای مدرس لطفا بشینید چه خبره چرا نظم دادگاه رو به هم میزنید.
احسان و آقاجون آریا رو نشوندن روصندلی ...
-اگه یه بار دیگه نظم دادگاه رو بهم بزنید بایدبیرون بمونید.
-توضیح هاتونو بدین از خودتون دفاع کنید....صداش...صدای عرفان....عرفان همکالسیم...بود همونی که با همه تیک
میزد همونی که همیشه یه پاش پیش زیبا بود...و کارای زیبا رو انجام میداد...
تمام دنیا دور سرم چرخید... اشکام بدون اجازه میچکیدو تصویر واضع عرفانو نمیدیدم
داشت توضیح میداد...
-هدفتون از این کار چی بود.
-آقای قاضی من این خانمو دوست داشتم... ازشون اجازه خواستگاری خواستم بهم جواب رد و بدون هیچ مکثی داد
این اولین باری نبود که منو شکست...دوست داشتم ازش انتفام بگیرم کسی به مال و دارایی وقیافه من...نه نمیگفت
اما این خانم جلوی همه منو شکوند...
این صدای آرمان بود که بچه گونه حرف میزد مثال عرشیاست...
-خدا اون روزو نیاره صدای عرشیا اینطوری باشه واگرنه دیگه نگاشم نمیکنم.
-درد... خیلیم دلت بخواد صدا به این قشنگی...
-بگیر بخواب داداش االنه بچه روبیدار کنیآ....قرررربانت...ستاره بچینی ....فردا صبح خواب بمونی شیفتت
نرسی...مریضاتو ویزیت کنی...بوس بوس
-خدا شفات بده از دست ما دکترا که کاری برنیومد.
گوشی رو قطع کردمو چرخیدم سمت آنا که کنارم درازکشیده بود.
-بعضی موقع ها به عرشیا حسودیم میشه آخه هنوز هیچی به هیچی نشده تو هروز باید یا ببینیش یا اینکه باهاش
حرف بزنی...تازه جالبش اینجاست بچه دو ماهه هنوز نمیفهمه تو چی میگی .
-حسود خانم شما که عشق منی دیگه حسودیت چیه؟؟
-شوخی کردم بابا شب بخیر...
-کجا با این عجله بودین حاال...
آنا....
روی صندلی های سرد و فلزی نشسته بودم آریا سمت چپم نشسته بود و با اخمایی در هم داشت به حرف قاضی
گوش میداد...
منم هم باشنیدن حرفای قاضی انگار نمک رو زخمم میپاشیدن.
بابای آریا سمت راستم نشسته بود ...نگاهی بهم کردو..
دستم رو گرفت...لبخندی زدو دستم رو فشرد نگران نباش توکل کن ما کنارتیم...
-ممنون بابا..
بازهم سرم پایین وبه کفشام چشم دوخته بودم...
قاضی:متهم و به جایگاه بیارین،
با این حرف قاضی مسخ شدم... گر گرفتم..
صدای در سالن اومد دری که دقیقا صندلی ها رو پشت بهش چیده بودن...آریا برگشت که ببینه کیه اما من جرات
نگاه کردنشو نداشتم...
یه باره آریا از کوره در رفت و همونجا داد زد عوضی.... بی ناموس...نامرررد....میکشمت ولم کن احسان...
احسان و آقاجون آریا رو گرفته بودن که بشینه...
قاضی :آقای مدرس لطفا بشینید چه خبره چرا نظم دادگاه رو به هم میزنید.
احسان و آقاجون آریا رو نشوندن روصندلی ...
-اگه یه بار دیگه نظم دادگاه رو بهم بزنید بایدبیرون بمونید.
-توضیح هاتونو بدین از خودتون دفاع کنید....صداش...صدای عرفان....عرفان همکالسیم...بود همونی که با همه تیک
میزد همونی که همیشه یه پاش پیش زیبا بود...و کارای زیبا رو انجام میداد...
تمام دنیا دور سرم چرخید... اشکام بدون اجازه میچکیدو تصویر واضع عرفانو نمیدیدم
داشت توضیح میداد...
-هدفتون از این کار چی بود.
-آقای قاضی من این خانمو دوست داشتم... ازشون اجازه خواستگاری خواستم بهم جواب رد و بدون هیچ مکثی داد
این اولین باری نبود که منو شکست...دوست داشتم ازش انتفام بگیرم کسی به مال و دارایی وقیافه من...نه نمیگفت
اما این خانم جلوی همه منو شکوند...
۱۰.۰k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.