🌸
🌸
عاشق آن نمی شوم که از بوق سگ تا سرنای صداقت ،کلام به کلام سوگند طلب دارد از سیاهی تردید.
سنی گذشته،دیگر آن شوخ و شنگ تازه نفس نیستم که پای چشمه ی جفا و زیر درخت انتظار، ماهی به ماهی داغ وفا به دل بگیرم از شتاب زندگی.
دلو چشمانم مگر چند اقیانوس را پر میکند ، کویر شدم از کتابت اینهمه کوه فروریخته در ریشتر بی کسی.
لیلای کدام مجنون شوم که مرغ همسایه را غاز نداند و قابیل را قبله ی آل قافیه.
مگر چند آبشار می شود سر به سنگ سیاه سکوت شکست و نور در نور ،ندیمه های نوحه را به نماز ندبه نشاند؟
نه اینکه فکر کنی بریده ام از برودت اینهمه بلا.
پایش که بیفتد، از لیلایی میگذرم و مجنون هامون حقیقت های حزینی می شوم که فریاد بی وفائی ات را به تیشه ی فرهاد و کلبه ی یعقوب رساند.
پایش که بیفتد جریده های فاصله را به فانوس می بندم و تا قیام قیامت شبهای نبودنت را می سوزم و برفروزم یادت را به رویا های همیشه کال کاهنی ،که بت های سادگی اش را آنچنان
مقدس می شمرد که مریم ،مائده های آسمانی را.
اما چه کنم ،وقتی نفس بریده بریده می آید ،تک سرفه های خشک، سینه صلابت رابه درد می آورد و پای استواری بر صراط لق می زند.
عاشق آن نمی شوم که معشوق نمی پذیرد و همواره بر مسند متفکرانه ی تصوراتش ،سیگار سیاست دود میکند به داوری باد و بادهای نیمه خیز دیار دیگری که عدو عدو عقیم عدالتند و کیای کینه.
درست است که دلم دوره گردی ست که از فراق تو ،جهنم را جار می زند به کوچه پس کوچه های ناکامی.
درست است که بوسه های سوخته ام رابر مزار عطش ،علوم زاهدانی کرده ام که از زیارتت به زمین گرم خورده اندو به ریاضت پناه برده اند.
درست است که نطفه نطفه مرده ام در نیاز بودنت، و رود به رود راه دورت را اشک باریده ام.
درست است که مرده ام ولی کفنی از کفر بخود نمی پیچم وبه گور کفاره نداده گان نمیخوابم.
گفتم دوستت دارم هایم را به داوری ریاکارانه دالان افترا نبر.
بسادگی ساقه های صبرم ،باورکن صدای سهره ی صداقتم را.
به سادگی گوزنی که شاخه های گذشتش ،هنوز پناه سر به هوایی گنجشک کوچکی ست که فرق برف و بهمن را بلد نیست.
دوستت دارم ،نام دیوانی ست که دیوانگی مرا و دیو خوانی ترا به تاریخ ثبت می کند.
این شب هم میگذرد فردا که بیاید فرق بین ،شمع و شمس را درک می کنی ودر شگفتی شعرهایم شانه هایت خواهد لرزید
اما بلند گریه مکن،آرام و آهسته پشیمانی ات را بر پیشانی ام بگذار تا به نماز بوسه ای ،خدا را دوباره باز یابیم.
برگرد ،هنوز بلال سینه ام بانگ اذان سر می هد،قضا مکن عبادت عشق را بیا تا به دامان محبتم کودکی هایت را نوازش کنم
بیا تا جنایت اینهمه جنون را نشانت دهم و جنازه ای را ،که بیادت هنوز خونش گرم می زند...
عاشق آن نمی شوم که از بوق سگ تا سرنای صداقت ،کلام به کلام سوگند طلب دارد از سیاهی تردید.
سنی گذشته،دیگر آن شوخ و شنگ تازه نفس نیستم که پای چشمه ی جفا و زیر درخت انتظار، ماهی به ماهی داغ وفا به دل بگیرم از شتاب زندگی.
دلو چشمانم مگر چند اقیانوس را پر میکند ، کویر شدم از کتابت اینهمه کوه فروریخته در ریشتر بی کسی.
لیلای کدام مجنون شوم که مرغ همسایه را غاز نداند و قابیل را قبله ی آل قافیه.
مگر چند آبشار می شود سر به سنگ سیاه سکوت شکست و نور در نور ،ندیمه های نوحه را به نماز ندبه نشاند؟
نه اینکه فکر کنی بریده ام از برودت اینهمه بلا.
پایش که بیفتد، از لیلایی میگذرم و مجنون هامون حقیقت های حزینی می شوم که فریاد بی وفائی ات را به تیشه ی فرهاد و کلبه ی یعقوب رساند.
پایش که بیفتد جریده های فاصله را به فانوس می بندم و تا قیام قیامت شبهای نبودنت را می سوزم و برفروزم یادت را به رویا های همیشه کال کاهنی ،که بت های سادگی اش را آنچنان
مقدس می شمرد که مریم ،مائده های آسمانی را.
اما چه کنم ،وقتی نفس بریده بریده می آید ،تک سرفه های خشک، سینه صلابت رابه درد می آورد و پای استواری بر صراط لق می زند.
عاشق آن نمی شوم که معشوق نمی پذیرد و همواره بر مسند متفکرانه ی تصوراتش ،سیگار سیاست دود میکند به داوری باد و بادهای نیمه خیز دیار دیگری که عدو عدو عقیم عدالتند و کیای کینه.
درست است که دلم دوره گردی ست که از فراق تو ،جهنم را جار می زند به کوچه پس کوچه های ناکامی.
درست است که بوسه های سوخته ام رابر مزار عطش ،علوم زاهدانی کرده ام که از زیارتت به زمین گرم خورده اندو به ریاضت پناه برده اند.
درست است که نطفه نطفه مرده ام در نیاز بودنت، و رود به رود راه دورت را اشک باریده ام.
درست است که مرده ام ولی کفنی از کفر بخود نمی پیچم وبه گور کفاره نداده گان نمیخوابم.
گفتم دوستت دارم هایم را به داوری ریاکارانه دالان افترا نبر.
بسادگی ساقه های صبرم ،باورکن صدای سهره ی صداقتم را.
به سادگی گوزنی که شاخه های گذشتش ،هنوز پناه سر به هوایی گنجشک کوچکی ست که فرق برف و بهمن را بلد نیست.
دوستت دارم ،نام دیوانی ست که دیوانگی مرا و دیو خوانی ترا به تاریخ ثبت می کند.
این شب هم میگذرد فردا که بیاید فرق بین ،شمع و شمس را درک می کنی ودر شگفتی شعرهایم شانه هایت خواهد لرزید
اما بلند گریه مکن،آرام و آهسته پشیمانی ات را بر پیشانی ام بگذار تا به نماز بوسه ای ،خدا را دوباره باز یابیم.
برگرد ،هنوز بلال سینه ام بانگ اذان سر می هد،قضا مکن عبادت عشق را بیا تا به دامان محبتم کودکی هایت را نوازش کنم
بیا تا جنایت اینهمه جنون را نشانت دهم و جنازه ای را ،که بیادت هنوز خونش گرم می زند...
۳۶.۲k
۲۹ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.