🌸
🌸
نوشداروی دیر به مزار رسیده این نام واقعی توست ، که دیر رسیدهای و امید به شفا در دلم مرده و چنان منجمدم که قطبها از دلم یخ برمیدارند و روی کبودی دلشان میگذارند...
جادویی نمانده عزیزدلم. نه در سکوت طولانی صبورانه تو و نه در اشتیاق مدام سرکوبشدهی من. همهچیز ملال مطلق است، مثل برگی پامال شدهام که نه شوق بازگشت به شاخه را دارد و نه مجالی برای آزادی...
ماه روشن نیمهی ماه، مردی که دوستت داشت به تاریکی اعتیاد پیدا کرده، طوری که بینوری را از تو بیشتر دوست دارد و در کوچههای متروک عطش، شرابخوار بدمستی است که آوازهای از یاد رفته میخواند و از زخمهای گلویش خون میچکد به صحرای سوزان دلش. گورستانی متحرک است با بیشمار مزار برای بیشمار "مرا به بوسهای دریابِ" نگفته...
تمام شد شوق بوسیدن کرک نرم کمرت. تمام شد هیجان بوسهای پنهان در منطقهای ممنوع. تمام شد فکر کردن به تو قبل از مرگ موقت دمصبح، و بعد از زندهشدن موقت دم ظهر. مثل اشک که از چشمت، از دنیای تو افتادهام. سنگ مغموم ساکتی که دوستداشتنت برایش بس بود، از زمین امن بدنت جدا خواهد ماند، میان سیارهها سرگردان خواهدبود و دیگر به هیچ خاکی نخواهد گفت خانه...
حالا که آمدهای تا شاهد انقراض کسی باشی که بوسههای رخنداده رویینتنی را از او ربود، برایم حرف بزن. یا لالایی بخوان. یا به آسمان نگاه کن، و با تماشای هر ستاره نورانی به یاد بیاور ستارههای آسمان مردهاند و ما به خاطرهای دور نگاه میکنیم. به خاطرهای دور از من فکر کن، بوسهای برایم بفرست ، و به از یاد بردنم ادامه بده...
نوشداروی دیر به مزار رسیده این نام واقعی توست ، که دیر رسیدهای و امید به شفا در دلم مرده و چنان منجمدم که قطبها از دلم یخ برمیدارند و روی کبودی دلشان میگذارند...
جادویی نمانده عزیزدلم. نه در سکوت طولانی صبورانه تو و نه در اشتیاق مدام سرکوبشدهی من. همهچیز ملال مطلق است، مثل برگی پامال شدهام که نه شوق بازگشت به شاخه را دارد و نه مجالی برای آزادی...
ماه روشن نیمهی ماه، مردی که دوستت داشت به تاریکی اعتیاد پیدا کرده، طوری که بینوری را از تو بیشتر دوست دارد و در کوچههای متروک عطش، شرابخوار بدمستی است که آوازهای از یاد رفته میخواند و از زخمهای گلویش خون میچکد به صحرای سوزان دلش. گورستانی متحرک است با بیشمار مزار برای بیشمار "مرا به بوسهای دریابِ" نگفته...
تمام شد شوق بوسیدن کرک نرم کمرت. تمام شد هیجان بوسهای پنهان در منطقهای ممنوع. تمام شد فکر کردن به تو قبل از مرگ موقت دمصبح، و بعد از زندهشدن موقت دم ظهر. مثل اشک که از چشمت، از دنیای تو افتادهام. سنگ مغموم ساکتی که دوستداشتنت برایش بس بود، از زمین امن بدنت جدا خواهد ماند، میان سیارهها سرگردان خواهدبود و دیگر به هیچ خاکی نخواهد گفت خانه...
حالا که آمدهای تا شاهد انقراض کسی باشی که بوسههای رخنداده رویینتنی را از او ربود، برایم حرف بزن. یا لالایی بخوان. یا به آسمان نگاه کن، و با تماشای هر ستاره نورانی به یاد بیاور ستارههای آسمان مردهاند و ما به خاطرهای دور نگاه میکنیم. به خاطرهای دور از من فکر کن، بوسهای برایم بفرست ، و به از یاد بردنم ادامه بده...
۲۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.