فیک(سرنوشت )پارت ۸۵
فیک(سرنوشت )پارت ۸۵
آلیس ویو
عصر شده بود و آسمون داشت تاریک میشد..و خورشید ام داشت غروب میکرد..
تو اتاق کوچيکی با افراد زیادی نشسته بودم..همه بیخبر از اون بیرون..
نگران جونگ کوک و مامان می سون بودم..میترسم که نکنه تو این جنگ جونگ کوک رو چیزی بشه..و نگران مامان می سون بودم چون نمیدونستم کجاست..حالش خوبه یا نه..
.......
جنگ دو روز طول کشید تا تموم شد تو این دو روز تو اون اتاق کوچيک شبیه زندونی ها بودیم..فقط یه وعده غذایی اونم یا برنج و یا مقداری خیلی کم گوشت میداد بهمون...
از حرف های اطرافیانم فهمیدم اونایی که بهمون کمک کرد تاجر ان..
سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم داشتم فکر میکردم که با صدای بلند یه نفر همه از جاشون پاشدن..مین جون رو بغل کردم از جام بلند شدم.. یکی با خوشحالی داد میزد..که اونا شکست خوردن...جنگ به نفع خاندان جئون تموم شد..در حال که این خبر رو با خوشحالی کامل میگفت..حالت چهره اش عوض شد ..و همنطور صداش..با صدای ناراحت کننده گفت ...که ملکه بزرگ و شاه مُرده...شاید من تنها شخصی بودم که از این خبر خوشحال شد..با اینکه هیچوقت مُردن کسی رو نخاستم اما امروز با مُردن اون دوتا خوشحال شدم..
همه سمتم عجیب نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم و نگاه هارو نادیده گرفتم..اینکه حال جونگ کوک و بقیه خوبه حس خوبی به بدنم منتقل شد..تونستم نفس راحتی بکشم..
مردم همه از اونجا بیرون شدن..موقع بیرون شدن چیزی به ذهنم رسید.
دنبال اون پسره که کمکم کرده بود..بودم که پیداش کردم..کنارش رفتم.. سری خم کردم نمیدونستم چجوری شروع کنم..گلوم رو صاف کردم
آلیس: سلام...ممنون بابت این دو روز..خیلی ممنون که کمکم کردین..
&:نیاز نیس تشکر کنی..هرکی جای من بود همین کار رو میکرد..منم فقط واسه اون کوچولو کمکت کردم
آلیس: ولی بازم ممنون..میخاستم چیزی بگم..البته با اجازه شما
&:بگو..
آلیس: احیانا به خدمتکار نیاز ندارین
&: واسه خودت دنبال کاریی؟
آلیس:بله..
&:با این کوچولو کار گیرت نمیاد..
آلیس: لطفا..به پول نیاز دارم
&:با وجود بچه ات میتونی کار کنی..
آلیس: بله بله..میتونم.. سعیمو میکنم
&:به دستات که نگاه میکنم..انگار اشراف زاده ای..پوستت سفیده و همنطور دستت..فک نکنم بیتونی خدمتکار باشی..اما
با دستش دستم رو لمس کرد..دوباره با حالت خماری گفت
&:واست یه کار دیگه دارم..هوم نظرت چیه..فک کنم واسه اون خیلی خوب باشی..میتونم پول بیشتری بدم..
عقب رفتم..
آلیس:فقط یبار دیگه.....
نزاشت حرفم رو کامل بزنم...در حال که جلو میومد..میگفت
&:یبار دیگه چی..هوم..وحشی شدی..اشکالی نداره منم از دخترای وحشی خوشم میاد
عقب عقب رفتم..که پام بهچیزی خورد کم مونده بود بیوفتم..که دستشو رو دوری کمرم حلقه کرد به خود چسبوندیم..
کمی خودم رو تکون دادم تا از دستش خلاص شم..تا دستشو رو از دور کمرم ول کرد عقب رفتم
آلیس: نمیخام ممنون
با یه نفس عمیق..راه افتادم به سمت در..که لباسم رو کشید و گفت
&:باشه میتونی بیایی..تو خونه به یه خدمتکار نیاز داریم..اما گفته باشم..پولش خیلی زیاد نیس..
به سمتش برگشتم و گفتم
آلیس: من برده ات نیستم که هرکاری بخای باهاش انجام بدی..یبار گفتم..توهم گفتی نه..و الان من میگم نه..بازم ممنون
راه مو گرفتم و از خونه بیرون شدم..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فقط اونایی که فکر کرده بودن پسره جونگ کوکه....😂
آلیس ویو
عصر شده بود و آسمون داشت تاریک میشد..و خورشید ام داشت غروب میکرد..
تو اتاق کوچيکی با افراد زیادی نشسته بودم..همه بیخبر از اون بیرون..
نگران جونگ کوک و مامان می سون بودم..میترسم که نکنه تو این جنگ جونگ کوک رو چیزی بشه..و نگران مامان می سون بودم چون نمیدونستم کجاست..حالش خوبه یا نه..
.......
جنگ دو روز طول کشید تا تموم شد تو این دو روز تو اون اتاق کوچيک شبیه زندونی ها بودیم..فقط یه وعده غذایی اونم یا برنج و یا مقداری خیلی کم گوشت میداد بهمون...
از حرف های اطرافیانم فهمیدم اونایی که بهمون کمک کرد تاجر ان..
سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم داشتم فکر میکردم که با صدای بلند یه نفر همه از جاشون پاشدن..مین جون رو بغل کردم از جام بلند شدم.. یکی با خوشحالی داد میزد..که اونا شکست خوردن...جنگ به نفع خاندان جئون تموم شد..در حال که این خبر رو با خوشحالی کامل میگفت..حالت چهره اش عوض شد ..و همنطور صداش..با صدای ناراحت کننده گفت ...که ملکه بزرگ و شاه مُرده...شاید من تنها شخصی بودم که از این خبر خوشحال شد..با اینکه هیچوقت مُردن کسی رو نخاستم اما امروز با مُردن اون دوتا خوشحال شدم..
همه سمتم عجیب نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم و نگاه هارو نادیده گرفتم..اینکه حال جونگ کوک و بقیه خوبه حس خوبی به بدنم منتقل شد..تونستم نفس راحتی بکشم..
مردم همه از اونجا بیرون شدن..موقع بیرون شدن چیزی به ذهنم رسید.
دنبال اون پسره که کمکم کرده بود..بودم که پیداش کردم..کنارش رفتم.. سری خم کردم نمیدونستم چجوری شروع کنم..گلوم رو صاف کردم
آلیس: سلام...ممنون بابت این دو روز..خیلی ممنون که کمکم کردین..
&:نیاز نیس تشکر کنی..هرکی جای من بود همین کار رو میکرد..منم فقط واسه اون کوچولو کمکت کردم
آلیس: ولی بازم ممنون..میخاستم چیزی بگم..البته با اجازه شما
&:بگو..
آلیس: احیانا به خدمتکار نیاز ندارین
&: واسه خودت دنبال کاریی؟
آلیس:بله..
&:با این کوچولو کار گیرت نمیاد..
آلیس: لطفا..به پول نیاز دارم
&:با وجود بچه ات میتونی کار کنی..
آلیس: بله بله..میتونم.. سعیمو میکنم
&:به دستات که نگاه میکنم..انگار اشراف زاده ای..پوستت سفیده و همنطور دستت..فک نکنم بیتونی خدمتکار باشی..اما
با دستش دستم رو لمس کرد..دوباره با حالت خماری گفت
&:واست یه کار دیگه دارم..هوم نظرت چیه..فک کنم واسه اون خیلی خوب باشی..میتونم پول بیشتری بدم..
عقب رفتم..
آلیس:فقط یبار دیگه.....
نزاشت حرفم رو کامل بزنم...در حال که جلو میومد..میگفت
&:یبار دیگه چی..هوم..وحشی شدی..اشکالی نداره منم از دخترای وحشی خوشم میاد
عقب عقب رفتم..که پام بهچیزی خورد کم مونده بود بیوفتم..که دستشو رو دوری کمرم حلقه کرد به خود چسبوندیم..
کمی خودم رو تکون دادم تا از دستش خلاص شم..تا دستشو رو از دور کمرم ول کرد عقب رفتم
آلیس: نمیخام ممنون
با یه نفس عمیق..راه افتادم به سمت در..که لباسم رو کشید و گفت
&:باشه میتونی بیایی..تو خونه به یه خدمتکار نیاز داریم..اما گفته باشم..پولش خیلی زیاد نیس..
به سمتش برگشتم و گفتم
آلیس: من برده ات نیستم که هرکاری بخای باهاش انجام بدی..یبار گفتم..توهم گفتی نه..و الان من میگم نه..بازم ممنون
راه مو گرفتم و از خونه بیرون شدم..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فقط اونایی که فکر کرده بودن پسره جونگ کوکه....😂
۳۸.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.