فیک(سرنوشت )پارت ۸۷
فیک(سرنوشت )پارت ۸۷
جونگ کوک ویو
دو هفته از اتفاق که واسم میگذره دو هفته از رفتن آلیس..دو هفته از رفتن..تکیهی از وجودم..نمیدونم چجوری تونستم زنده بمونم..شاید فقط به امید برگشتنش
اما تنها دلیل رفتن آلیسم فهمیدم..جانگ،مامان بزرگ، بابا،بعدی فهمیدن نقشه مامان بزرگ و بابا خوشحالم که آلیس فرار کرد..شاید احمقانه باشه..اما واقعا ازش ممنونم..اون حتی از من از خودش گذشت تا بیتونه بچه مون رو داشته باشه..پس الان ازش ناراحت نیستم فقط امیدوارم حالش خوب باشه..
کلا رابطه ما و خاندان جانگ بهم خورد..بهمون هشدار داد که به قلمرو حمله میکنه..سرباز های مرز تو حالت آماده باشن.. و همنطور ما..
از رویارویی با مامان بزرگ و بابا خجالت میکشم..چجوری تونستم به اینا باور کنم..
.
.
با تهیونگ تو اتاق بزرگ که فقط واسه جلسه بود نشسته بودیم..که بقیه افرادمون هم اومدن..
داشتیم درمورد جنگ حرف میزدیم..که خبر آوردن..از مرز رد شدن..
مرز تا قلمرو بیشتر از ¹ساعت راه نبود..
بايد تموم سعیمون رو میکردیم..تا خاندان جئون رو سرپا نگهداریم..با اینکه تجهیزات مون کم بود و همنطور افرادمون..اما باید قوی میموندم..
از گرفتن شمشیر تو دستام ترس داشتم..چون نمیخاستم با این شمشیر جون یکی رو بگیرم که ممکنه یکی منتظرش باشه..
خبر جنگ مردم رو مجبور کرده بود تا تو خونه بمونن..باید مردم رو آلیس رو و حتی خودم رو ناامید نمیکردم..باید همچون انسان های رو از رو زمین محو کنم..
از قصر بیرون شدیم..
واسم جایی تعجب بود که چرا شاه خاندان جانگ اومده..شاید خودش با پاهای خود اومده..تا من واسه کشتنش زحمت نکشم..
درگیری ساعت ها روز ها طول کشید تو اولین حمله..شاهزاده اول با افرداش حمله کرده بود..که تونستیم شاهزاده رو گروگان و بقیه افراد رو بکشیم..خوشحال بودم از پیروزی که دوباره حمله کردن..چون واسه شاه کسی دیگهی نمونده بود مجبور شد خودش با افرادش بیاد..
مامان بزرگ و بابا از ترس زیاد مجبور شدن..از قصر فرار کنن اما موقع فرار مُردن..هلنا رو فرستاده بودیم نزد باباش شاید اونجا چیزش نشه..
اونایی که شمشیر رومون بلند کردن رو کشتیم و اونایی که خاستن زنده بمونن رو تو زندان ها منتقل کردیم..
شاه و شاهزاده اول رو جلو همهی مردم حلقه آویز کردیم.. موقع مُردن دست پا زدنشون رو دوست داشتم چون حس خوبی بهم میداد..
این جنگ با ويرانی های زیادی بود اما باعث شد..تا سطح اول پادشاهی به خاندان ما برسه..
پاکسازی اجساد تو همهی مناطق شروع شد..
.
لباس مشکی تنم بود..و بالای قبر بابام وایستاده بودم..نمیتونستم گریه کنم انگار اشکام خشک شده..هیچی نبود تا واسشون بریزم..شاید الانم ازشون نفرت داشتم.
همه رفتن اما من موندم چون حرفایی ناگفته زیادی مونده بود..که هیچوقت سعی نکردم تا درموردشون دهن باز کنم.. شاید از گفتنش میترسیدم.
من با همین ترس بزرگ شده بودم..ترس از اینکه اگه دل به کسی ببندم ممکنه بره..تنهام بزاره..خب همین اتفاقم افتاد تا دل بستم..رهام کردن..
اما در آخر فهمیدم مقصر کی بوده..مقصر همیشه جلو چشمام بود..کسی بود که بیشتر از خودم بهش باور داشتم..فک میکردم چون بزرگ خونه ست..حرفاش درسته حتی اگه به ضرر مون باشه بازم درسته..چون چشمام کور شده بود..من فقط ظاهر مهربون و رفتار خوب شون رو میدیدم بیخبر از نقشه هاشون..که واسه سیاه کردن زندگی من میکشدن
جونگ کوک: مامان بزرگ بابا..آخرش دیدین.. هرچقدر قوی باشین قدرت داشته باشین.. بازم زیر این خاک هیچی نیستین دیگه روح جدا شده از بدنت رو دوباره نمیتونی برگردونی..هرچقدر قدرت دستت باشه..بازم روح ات ازت سرپیچی میکنه..واسه کارام پشیمونم..من با حرف های شما از مامانم متنفر شدم حتی صدا دادش موقع که داشت جون میداد رو یادمه..اما ذهنم پُر شده بود از حرفای شما..نتونستم دوباره دوسش داشته باشم..شما مامانم رو آلیس رو بچه مو ازم گرفتین..اما آخرش چی شد..تونستین خودتون چیزی داشته باشین نه..هيچ هیچی..میگن سرک(درست نوشتم نه؟) کشیدن تو زندگی بقیه زندگی تورو بهتر نمیکنه کاش بیشتر به آینه که جلوت گذاشته میشه تا خود رو بینی میدیدی تا بقیه..
اما خب کنجکاوی انسان رو نابود میکنه..اینم از من به شما نصحیت تو زندگی بعدی تو دنیا دیگری مواظب زندگی خودت باش..تا بقیه..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:85
ˡⁱᵏᵉ:58
Good luck 💖
جونگ کوک ویو
دو هفته از اتفاق که واسم میگذره دو هفته از رفتن آلیس..دو هفته از رفتن..تکیهی از وجودم..نمیدونم چجوری تونستم زنده بمونم..شاید فقط به امید برگشتنش
اما تنها دلیل رفتن آلیسم فهمیدم..جانگ،مامان بزرگ، بابا،بعدی فهمیدن نقشه مامان بزرگ و بابا خوشحالم که آلیس فرار کرد..شاید احمقانه باشه..اما واقعا ازش ممنونم..اون حتی از من از خودش گذشت تا بیتونه بچه مون رو داشته باشه..پس الان ازش ناراحت نیستم فقط امیدوارم حالش خوب باشه..
کلا رابطه ما و خاندان جانگ بهم خورد..بهمون هشدار داد که به قلمرو حمله میکنه..سرباز های مرز تو حالت آماده باشن.. و همنطور ما..
از رویارویی با مامان بزرگ و بابا خجالت میکشم..چجوری تونستم به اینا باور کنم..
.
.
با تهیونگ تو اتاق بزرگ که فقط واسه جلسه بود نشسته بودیم..که بقیه افرادمون هم اومدن..
داشتیم درمورد جنگ حرف میزدیم..که خبر آوردن..از مرز رد شدن..
مرز تا قلمرو بیشتر از ¹ساعت راه نبود..
بايد تموم سعیمون رو میکردیم..تا خاندان جئون رو سرپا نگهداریم..با اینکه تجهیزات مون کم بود و همنطور افرادمون..اما باید قوی میموندم..
از گرفتن شمشیر تو دستام ترس داشتم..چون نمیخاستم با این شمشیر جون یکی رو بگیرم که ممکنه یکی منتظرش باشه..
خبر جنگ مردم رو مجبور کرده بود تا تو خونه بمونن..باید مردم رو آلیس رو و حتی خودم رو ناامید نمیکردم..باید همچون انسان های رو از رو زمین محو کنم..
از قصر بیرون شدیم..
واسم جایی تعجب بود که چرا شاه خاندان جانگ اومده..شاید خودش با پاهای خود اومده..تا من واسه کشتنش زحمت نکشم..
درگیری ساعت ها روز ها طول کشید تو اولین حمله..شاهزاده اول با افرداش حمله کرده بود..که تونستیم شاهزاده رو گروگان و بقیه افراد رو بکشیم..خوشحال بودم از پیروزی که دوباره حمله کردن..چون واسه شاه کسی دیگهی نمونده بود مجبور شد خودش با افرادش بیاد..
مامان بزرگ و بابا از ترس زیاد مجبور شدن..از قصر فرار کنن اما موقع فرار مُردن..هلنا رو فرستاده بودیم نزد باباش شاید اونجا چیزش نشه..
اونایی که شمشیر رومون بلند کردن رو کشتیم و اونایی که خاستن زنده بمونن رو تو زندان ها منتقل کردیم..
شاه و شاهزاده اول رو جلو همهی مردم حلقه آویز کردیم.. موقع مُردن دست پا زدنشون رو دوست داشتم چون حس خوبی بهم میداد..
این جنگ با ويرانی های زیادی بود اما باعث شد..تا سطح اول پادشاهی به خاندان ما برسه..
پاکسازی اجساد تو همهی مناطق شروع شد..
.
لباس مشکی تنم بود..و بالای قبر بابام وایستاده بودم..نمیتونستم گریه کنم انگار اشکام خشک شده..هیچی نبود تا واسشون بریزم..شاید الانم ازشون نفرت داشتم.
همه رفتن اما من موندم چون حرفایی ناگفته زیادی مونده بود..که هیچوقت سعی نکردم تا درموردشون دهن باز کنم.. شاید از گفتنش میترسیدم.
من با همین ترس بزرگ شده بودم..ترس از اینکه اگه دل به کسی ببندم ممکنه بره..تنهام بزاره..خب همین اتفاقم افتاد تا دل بستم..رهام کردن..
اما در آخر فهمیدم مقصر کی بوده..مقصر همیشه جلو چشمام بود..کسی بود که بیشتر از خودم بهش باور داشتم..فک میکردم چون بزرگ خونه ست..حرفاش درسته حتی اگه به ضرر مون باشه بازم درسته..چون چشمام کور شده بود..من فقط ظاهر مهربون و رفتار خوب شون رو میدیدم بیخبر از نقشه هاشون..که واسه سیاه کردن زندگی من میکشدن
جونگ کوک: مامان بزرگ بابا..آخرش دیدین.. هرچقدر قوی باشین قدرت داشته باشین.. بازم زیر این خاک هیچی نیستین دیگه روح جدا شده از بدنت رو دوباره نمیتونی برگردونی..هرچقدر قدرت دستت باشه..بازم روح ات ازت سرپیچی میکنه..واسه کارام پشیمونم..من با حرف های شما از مامانم متنفر شدم حتی صدا دادش موقع که داشت جون میداد رو یادمه..اما ذهنم پُر شده بود از حرفای شما..نتونستم دوباره دوسش داشته باشم..شما مامانم رو آلیس رو بچه مو ازم گرفتین..اما آخرش چی شد..تونستین خودتون چیزی داشته باشین نه..هيچ هیچی..میگن سرک(درست نوشتم نه؟) کشیدن تو زندگی بقیه زندگی تورو بهتر نمیکنه کاش بیشتر به آینه که جلوت گذاشته میشه تا خود رو بینی میدیدی تا بقیه..
اما خب کنجکاوی انسان رو نابود میکنه..اینم از من به شما نصحیت تو زندگی بعدی تو دنیا دیگری مواظب زندگی خودت باش..تا بقیه..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:85
ˡⁱᵏᵉ:58
Good luck 💖
۲۹.۲k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.