فیک(سرنوشت )پارت ۸۴
فیک(سرنوشت )پارت ۸۴
آلیس ویو
دو هفته بعد
..
.
آروم از جام بلند شدم..
نگاهی به مین جون که کنارم خوابیده بود انداختم..بعدی مطمئن شدن از اینکه خوابه..
از اتاق بیرون شدم..
خونه ساکت بود..از اینکه مامان می سون زودتر از من پا نشده..تعجب کردم..
کنار در اتاقش وایستادم..تقه ای به در زدم اما صدای نشنيدم..دوباره کارم رو تکرار کردم..و دوباره..اما هیچ صدای نبود..
دستمو روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم..که با اتاق خالی مامان می سون روبرو شدم..یعنی از دیروز برنگشته..دیروز صبح زود رفت تا بره..به خونهی که اونجا خدمتکاره...اما تا الان برنگشته..ترسیدم که نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه..
لباسم رو با یه لباس دیگه عوض کردم..و همنطور لباس مین جون رو لباس که تنم کرده بودم لباس مایا بود..با هربار که یادم میومد اشک تو چشمام جمع میشد و باعث میشد تا آتش انتقام تو بدنم شعلهور بشه..
مین جون رو تو آغوش گرفتم..از خونه بیرون شدم..
خونه مامان روی تپه نسبتا بلندی بود که پایین تری تپه یه درخت بزرگ و کنار درخت یه رودخانه بود..از کنار همهشون گذشتم و وارد محله کوچیک شدم..با کوچه ها و جاده های شلوغ..مامان گفته بود که کجا میره واسه کار..خونه های قدیمی سنگی.. بود...خانم ها با سبد های تو دست واسه خرید بیرون شده بودن...همشون یه پارچه مثلت شکل دور سرشون بسته بودن..(همون روسری )و مرد هاشون..با لباس های خاکستری و یا سیاه کرمی و یا سفید خاکی مشغول کارشون بودن..این محله بین مرز قلمرو جانگ و جئون بود..من از دستشون فرار میکنم..اما خدا کاری میکنه که تو چشم اینا باشم..
همه عجیب بهم نگاه میکردن..با بی توجهی به نگاه های هرز اونا به راهم ادامه میدادم..
گریه مین جون باعث شد که وایسام..کنار جاده روی یه سنگ نشستم..سعی میکردم مین جون رو آروم کنم..اما نمیتونستم..
گریه مین جون داشت کلافه ام میکرد..که صدای داد و بیداد چهار طرفم اومد همه پا به فرار گذاشتن..سبدهای تو دستشون پخش زمین شده بود..همه اينور و اونور میدویدن..از صدا هاشون تونستم حرفشون رو تشخیص بدم که میگفتن..افراد قلمرو جانگ از خط مرزی رد شده..چند روز قبل اعلام جنگ کرده بودن..چون مامان بزرگ سر قولش نموند..اما اونا سر قولشون موندن اینکه اگه وارث رو ندن همه شون رو میکشن..نگران جونگ کوک بودم..اما کاری از دستم برنمیومد..فقط باید منتظر پایان جنگ میموندم..
از جام بلند شدم..نمیدونستم دقیقا کدوم وری برم..کنجکاو و ترسیده اطرافم رو نگاه میکردم تا شاید کسی کمکم کنه..یکی دو قدم آهسته به سمت مخالف گذاشتم و بعدش شروع کردم به دویدن با اینکه نمیدونستم آخرش کجا میرسم اما بهتر از اینه که آروم تو جام بشینم..
داشتم میدویم که محکم به یکی خوردم...باعث شد تا بیوفتم زمين ..مین جون از دستم کمی اونورتر پرت شد..
تا خاستم خودم رو به مین جون برسونم که یکی از روی زمين برداشتش و بعدش سمتم اومد از بازوم گرفت و بلندم کرد..و با صدای بلند گفت دنبالش برم..
جلوتر از من دوید و منم دنبالش..
نمیدونستم کجا میره اما به امید اینکه بهم کمک کنه دنبالش میرفتم..
بعد از طی کردن راه طولانیِ بلاخره وارد یه کوچه بن بست شد..جلوتر رفت..و تقه ای به یه در چوبی زد...در باز شد رفت تو و منم دنبالش رفتم..
افراد زیادی رو اونجا جمع کرده بودن شاید بهشون کمک کرده بود..جلوتر وایستاد و سمتم برگشت و مین جون رو آروم گذاشت تو آغوشم..
سری خم کردم و تشکر کرد
&:تنهایی اون بیرون چیکار میکردی اونم تو این وضعیت بد..مگه نميدونی میان خاندان جانگ و جئون جنگ عع...
آلیس:دنبال کسی بودم
&:دنبال کی؟
آلیس: مامانم..
&:فک کنم خنگی..اون با این بچه که تو بغلته اگه مواظب خودت نیس حداقل مواظب این کوچولو باش..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
حمایتا خیلی خیلی کم شده
تا شرط بزارم یکی دوتا کامنت میزارین اما اگه نزارم فقط یه لایک که اونم دیگه مث قبل نیس.😔
فقط چون آخرای فیکه ادامه میدم.
آلیس ویو
دو هفته بعد
..
.
آروم از جام بلند شدم..
نگاهی به مین جون که کنارم خوابیده بود انداختم..بعدی مطمئن شدن از اینکه خوابه..
از اتاق بیرون شدم..
خونه ساکت بود..از اینکه مامان می سون زودتر از من پا نشده..تعجب کردم..
کنار در اتاقش وایستادم..تقه ای به در زدم اما صدای نشنيدم..دوباره کارم رو تکرار کردم..و دوباره..اما هیچ صدای نبود..
دستمو روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم..که با اتاق خالی مامان می سون روبرو شدم..یعنی از دیروز برنگشته..دیروز صبح زود رفت تا بره..به خونهی که اونجا خدمتکاره...اما تا الان برنگشته..ترسیدم که نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه..
لباسم رو با یه لباس دیگه عوض کردم..و همنطور لباس مین جون رو لباس که تنم کرده بودم لباس مایا بود..با هربار که یادم میومد اشک تو چشمام جمع میشد و باعث میشد تا آتش انتقام تو بدنم شعلهور بشه..
مین جون رو تو آغوش گرفتم..از خونه بیرون شدم..
خونه مامان روی تپه نسبتا بلندی بود که پایین تری تپه یه درخت بزرگ و کنار درخت یه رودخانه بود..از کنار همهشون گذشتم و وارد محله کوچیک شدم..با کوچه ها و جاده های شلوغ..مامان گفته بود که کجا میره واسه کار..خونه های قدیمی سنگی.. بود...خانم ها با سبد های تو دست واسه خرید بیرون شده بودن...همشون یه پارچه مثلت شکل دور سرشون بسته بودن..(همون روسری )و مرد هاشون..با لباس های خاکستری و یا سیاه کرمی و یا سفید خاکی مشغول کارشون بودن..این محله بین مرز قلمرو جانگ و جئون بود..من از دستشون فرار میکنم..اما خدا کاری میکنه که تو چشم اینا باشم..
همه عجیب بهم نگاه میکردن..با بی توجهی به نگاه های هرز اونا به راهم ادامه میدادم..
گریه مین جون باعث شد که وایسام..کنار جاده روی یه سنگ نشستم..سعی میکردم مین جون رو آروم کنم..اما نمیتونستم..
گریه مین جون داشت کلافه ام میکرد..که صدای داد و بیداد چهار طرفم اومد همه پا به فرار گذاشتن..سبدهای تو دستشون پخش زمین شده بود..همه اينور و اونور میدویدن..از صدا هاشون تونستم حرفشون رو تشخیص بدم که میگفتن..افراد قلمرو جانگ از خط مرزی رد شده..چند روز قبل اعلام جنگ کرده بودن..چون مامان بزرگ سر قولش نموند..اما اونا سر قولشون موندن اینکه اگه وارث رو ندن همه شون رو میکشن..نگران جونگ کوک بودم..اما کاری از دستم برنمیومد..فقط باید منتظر پایان جنگ میموندم..
از جام بلند شدم..نمیدونستم دقیقا کدوم وری برم..کنجکاو و ترسیده اطرافم رو نگاه میکردم تا شاید کسی کمکم کنه..یکی دو قدم آهسته به سمت مخالف گذاشتم و بعدش شروع کردم به دویدن با اینکه نمیدونستم آخرش کجا میرسم اما بهتر از اینه که آروم تو جام بشینم..
داشتم میدویم که محکم به یکی خوردم...باعث شد تا بیوفتم زمين ..مین جون از دستم کمی اونورتر پرت شد..
تا خاستم خودم رو به مین جون برسونم که یکی از روی زمين برداشتش و بعدش سمتم اومد از بازوم گرفت و بلندم کرد..و با صدای بلند گفت دنبالش برم..
جلوتر از من دوید و منم دنبالش..
نمیدونستم کجا میره اما به امید اینکه بهم کمک کنه دنبالش میرفتم..
بعد از طی کردن راه طولانیِ بلاخره وارد یه کوچه بن بست شد..جلوتر رفت..و تقه ای به یه در چوبی زد...در باز شد رفت تو و منم دنبالش رفتم..
افراد زیادی رو اونجا جمع کرده بودن شاید بهشون کمک کرده بود..جلوتر وایستاد و سمتم برگشت و مین جون رو آروم گذاشت تو آغوشم..
سری خم کردم و تشکر کرد
&:تنهایی اون بیرون چیکار میکردی اونم تو این وضعیت بد..مگه نميدونی میان خاندان جانگ و جئون جنگ عع...
آلیس:دنبال کسی بودم
&:دنبال کی؟
آلیس: مامانم..
&:فک کنم خنگی..اون با این بچه که تو بغلته اگه مواظب خودت نیس حداقل مواظب این کوچولو باش..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
حمایتا خیلی خیلی کم شده
تا شرط بزارم یکی دوتا کامنت میزارین اما اگه نزارم فقط یه لایک که اونم دیگه مث قبل نیس.😔
فقط چون آخرای فیکه ادامه میدم.
۳۵.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.