P39
در پاسخ حرفم چیزی نگفت انگار داشت سوال بعدی رو توی ذهنش میچید .
دلم نمیخواست بیشتر از این کنارم بشینه به همین دلیل برای اینکه زودتر بره با سردی گفتم : کاری نداری برو .
توی صداش ناز ریخت که درواقع حس کردم برای خر کردن من اینکارو کرد .
(بلانسبت تهیونگ)
سویون : میگم من تازه واردم اینجارو نمیشناسم خب ........ تو میتونی کمکم کنی ؟؟
دلیلش برام احمقانه بود چند روزه که اومدن اینجا اون وقت هنوز اینجارو نمیشناسه ؟؟ امکان نداره لی هون و سانی اینجارو بهش نشون نداده باشن ، به هرحال اگه نمیشناخت چجوری اومد حیات پشت ، منو که تعقیب نکرده بود ، قطعا اینطور نبود چون کسی تو راهرو حتی پشت سرم ما نبود و منو ا/ت تنها بودیم ، با فکر کردن به این چیزا خنده ای کردم که بغل گوشم پرسید : به چی میخ ندی ؟؟
تهیونگ : فکر نمیکنی تو برخورد اول باید رسمی حرف بزنی ؟؟
تقریبا خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و گفت : ببخشید
تهیونگ : خودت اگه بگردی میشناسی
بعد از مکث کوتاهی با تن صدای اروم گفت : باشه توهم کمکم نکن
بعدم با حالتی که انگار از دستم ناراحت شده بود از جاش بلند شد و به سمت در رفت ، نفس کلافه ای کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم ، برای کمک نکردن بهش حس عذاب وجدان بهم دست داد درواقع اونم همینو میخواست که با این حرف حس عذاب وجدان کنم و بهش کمک کنم هرچند موفقیت هم شده بود الحق که دخترا توی این کار موفق میشن ، یه حسی بهم گفت تهیونگ فقط همین اینبار یزره کمکش کن ، اگه کمکش نمیکردم به هرحال ناراحت میشد ، اگه هم کمکش میکرد ا/ت منتظر میموند هرچند که الانم با اومدنش وقت نوشتنمو گرفت ، با خودم گفتم بهتره یزره کمکش کنم و بعد زود برم پیش ا/ت ، نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه از در بره بیرون برگشتم و گفتم : وایسا
سر جاش همونجا دم در وایسا ، اجازه برگشتن بهش ندادم و پشت بندش گفتم : نشونت میدم
دلم نمیخواست بیشتر از این کنارم بشینه به همین دلیل برای اینکه زودتر بره با سردی گفتم : کاری نداری برو .
توی صداش ناز ریخت که درواقع حس کردم برای خر کردن من اینکارو کرد .
(بلانسبت تهیونگ)
سویون : میگم من تازه واردم اینجارو نمیشناسم خب ........ تو میتونی کمکم کنی ؟؟
دلیلش برام احمقانه بود چند روزه که اومدن اینجا اون وقت هنوز اینجارو نمیشناسه ؟؟ امکان نداره لی هون و سانی اینجارو بهش نشون نداده باشن ، به هرحال اگه نمیشناخت چجوری اومد حیات پشت ، منو که تعقیب نکرده بود ، قطعا اینطور نبود چون کسی تو راهرو حتی پشت سرم ما نبود و منو ا/ت تنها بودیم ، با فکر کردن به این چیزا خنده ای کردم که بغل گوشم پرسید : به چی میخ ندی ؟؟
تهیونگ : فکر نمیکنی تو برخورد اول باید رسمی حرف بزنی ؟؟
تقریبا خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و گفت : ببخشید
تهیونگ : خودت اگه بگردی میشناسی
بعد از مکث کوتاهی با تن صدای اروم گفت : باشه توهم کمکم نکن
بعدم با حالتی که انگار از دستم ناراحت شده بود از جاش بلند شد و به سمت در رفت ، نفس کلافه ای کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم ، برای کمک نکردن بهش حس عذاب وجدان بهم دست داد درواقع اونم همینو میخواست که با این حرف حس عذاب وجدان کنم و بهش کمک کنم هرچند موفقیت هم شده بود الحق که دخترا توی این کار موفق میشن ، یه حسی بهم گفت تهیونگ فقط همین اینبار یزره کمکش کن ، اگه کمکش نمیکردم به هرحال ناراحت میشد ، اگه هم کمکش میکرد ا/ت منتظر میموند هرچند که الانم با اومدنش وقت نوشتنمو گرفت ، با خودم گفتم بهتره یزره کمکش کنم و بعد زود برم پیش ا/ت ، نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه از در بره بیرون برگشتم و گفتم : وایسا
سر جاش همونجا دم در وایسا ، اجازه برگشتن بهش ندادم و پشت بندش گفتم : نشونت میدم
۴.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.