درخواستی پارک جیمین
#درخواستی #پارک_جیمین
مدتیه با دوست پسرم زندگی میکنم اون ۲۴سالشه منم ۱۷سالمه
جیمین کار میکرد اما برام سوال بود که چرا شبا میره سرکار، وقتی ازش پرسیدم گفت که تو یه بار نوشیدنی سرو میکنه، به نظر منطقی میومد.
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا زمانی که ۱۸ سالم شد، جیمین کم خونه میومد و گاهی حجم زیادی پول نقد به خونه میآورد.
آخر شب جیمین اومد تو اتاقم
_اومدم بهت بگم وسایلتو جم کنی
+وسایلمو جم کنم؟! چرا؟ میخوایم بریم مسافرت؟(با ذوق)
_من نه، تو میری هرچی که ضروریه بردار
حس خوبی به این موضوع ندارم از استرس تا صبح خواب نرفتم هزارتا فکر تو سرم بود
هوا کم کم روشن شد رفتم بیرون از اتاق دیدم جیمین داره صبحانه میخوره، نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره..
عصر زنگ خونه رو زدن جیمین بهم گفت حاضر شم و وسایلمو گذاشت جلو در، هرچی از جیمین میپرسیدم هیچی نمیگفت که یهو صداشو برد بالا
_من تورو تو شرط بندی باختم دختر! ساکت شو و باهاشون برو!!!
با چیزی که گفت دلم ریخت مچ دستمو کشید سمت در
+ولم کن من هیجا نمیرم دستمو ول کن جیمین!!
_ببرینش
یه آدم هیکلی منو انداخت رو کولش و محکم نگهم داشت سرمو بالا گرفتم با بهُت و چشمای پُر به جیمین نگاه کردم هیچ حسی توی چهرش نمیدیدم..
جیمین ویو:
برام راحت نبود...برام راحت نبود که اینجوری یکییدونمو بهشون بدم اگه این کارو نمیکردم میکشتنش، لعنت بهشون نمیزارم پیش اونا بمونه!
پشت در نشستم و از فِرت عصبانیت گریه کردم...همین حالا پشیمون بودم...باید به قیمت جونمم که شده ازش محافظت میکردم لعنت به من نباید سر اون شرط میبستم!
دو هفته تمام شب و روز فکرم پیشش بود.
عصر بود کت تک مشکی رنگی انداختم رو پیراهن سورمه ایم و سوار ماشین شدم به سمت عمارت اون حرو-مزاده راه افتادم.
ازش خواستم ا/ت رو بیاره ببینمش، وقتی آوردنش افتاد روی زانوهاش، هزاربار به خودم لعنت فرستادم رفتم سمتش و بغلش کردم..
سر ا/ت و تمام داراییم شرط بستم و از صد در صد مغزم استفاده کردم تا ا/ت رو از چنگ اون حرومی دربیارم اما...اما منه احمق سر یه اشتباه کوچیک باختم....کل زندگیمو باختم!!!....عشق زندگیمو باختم!!!....حالا دیگه هیچی ندارم هیچی!!!!
به چشمای ا/ت که چند لحظه پیش بهم امیدوار بود نگاه کردم کاملا ازم ناامید شده بود....احساس حقارت میکردم ا/ت رو کشون کشون بردن
《ادامه در کامنت》
مدتیه با دوست پسرم زندگی میکنم اون ۲۴سالشه منم ۱۷سالمه
جیمین کار میکرد اما برام سوال بود که چرا شبا میره سرکار، وقتی ازش پرسیدم گفت که تو یه بار نوشیدنی سرو میکنه، به نظر منطقی میومد.
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا زمانی که ۱۸ سالم شد، جیمین کم خونه میومد و گاهی حجم زیادی پول نقد به خونه میآورد.
آخر شب جیمین اومد تو اتاقم
_اومدم بهت بگم وسایلتو جم کنی
+وسایلمو جم کنم؟! چرا؟ میخوایم بریم مسافرت؟(با ذوق)
_من نه، تو میری هرچی که ضروریه بردار
حس خوبی به این موضوع ندارم از استرس تا صبح خواب نرفتم هزارتا فکر تو سرم بود
هوا کم کم روشن شد رفتم بیرون از اتاق دیدم جیمین داره صبحانه میخوره، نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره..
عصر زنگ خونه رو زدن جیمین بهم گفت حاضر شم و وسایلمو گذاشت جلو در، هرچی از جیمین میپرسیدم هیچی نمیگفت که یهو صداشو برد بالا
_من تورو تو شرط بندی باختم دختر! ساکت شو و باهاشون برو!!!
با چیزی که گفت دلم ریخت مچ دستمو کشید سمت در
+ولم کن من هیجا نمیرم دستمو ول کن جیمین!!
_ببرینش
یه آدم هیکلی منو انداخت رو کولش و محکم نگهم داشت سرمو بالا گرفتم با بهُت و چشمای پُر به جیمین نگاه کردم هیچ حسی توی چهرش نمیدیدم..
جیمین ویو:
برام راحت نبود...برام راحت نبود که اینجوری یکییدونمو بهشون بدم اگه این کارو نمیکردم میکشتنش، لعنت بهشون نمیزارم پیش اونا بمونه!
پشت در نشستم و از فِرت عصبانیت گریه کردم...همین حالا پشیمون بودم...باید به قیمت جونمم که شده ازش محافظت میکردم لعنت به من نباید سر اون شرط میبستم!
دو هفته تمام شب و روز فکرم پیشش بود.
عصر بود کت تک مشکی رنگی انداختم رو پیراهن سورمه ایم و سوار ماشین شدم به سمت عمارت اون حرو-مزاده راه افتادم.
ازش خواستم ا/ت رو بیاره ببینمش، وقتی آوردنش افتاد روی زانوهاش، هزاربار به خودم لعنت فرستادم رفتم سمتش و بغلش کردم..
سر ا/ت و تمام داراییم شرط بستم و از صد در صد مغزم استفاده کردم تا ا/ت رو از چنگ اون حرومی دربیارم اما...اما منه احمق سر یه اشتباه کوچیک باختم....کل زندگیمو باختم!!!....عشق زندگیمو باختم!!!....حالا دیگه هیچی ندارم هیچی!!!!
به چشمای ا/ت که چند لحظه پیش بهم امیدوار بود نگاه کردم کاملا ازم ناامید شده بود....احساس حقارت میکردم ا/ت رو کشون کشون بردن
《ادامه در کامنت》
۲۴.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.