درخواستی
#درخواستی
سوار اتوبوس شدم چند دقیقه بعد مانیتور توی اتوبوس ایستگاه نزدیک به مدرسه رو اعلام کرد.
انگاری زود رسیدم هیچکدوم از بچه های کلاس نیومدن..!
نشستم سر جام که در باز شد و اولین همکلاسیم اومد
یونگی عصبی کیفشو پرد کرد رو صندلی و نشست
+صبح توهم بخیر..
ساعت هشت و نیم بود و هیچکس بجز من و یونگی و سه چهار نفر از کلاسای دیگه نیومده بودن و دبیرا و مدیر هم نیومده بودن شورای مدرسه دَرارو باز کرده بود.
مث چی حوصلم سر رفته بود یونگی هم که سُمُن بُک، بُکمُن سُک
((یعنی خیلی ساکته😂))
وقتی نم نم بارون شروع شد یونگی هم به حرف اومد
_اون لعنتیا الان گرفتن خوابیدن بعد ما الکی اومدیم تو این خراب شده!!
بعله طبق معمول تمام حرفی که برای گفتن داره غر زدن سر این و اونه البته امروز واقعا حق با غرغرهای یونگیه منم واقعا خوابم میومد.
در کلاس باز شد و قلدر مدرسه وارد شد
=هی دختر کوچولو امروز کلاس نداریم نظرت چیه با من بیای شهرو یه گشتی بزنیم؟
+ترجیح میدم برم خونه بخوابم
اومد سمتم و دستاشو روی میز گذاشت و صورتشو نزدیکم کرد، انگار نمیدونه یونگی گوشه کلاس لم داده، ضربه ای به سینش زدم تا ازم فاصله بگیره
+فاصله تو رعایت کن
عصبانی شد و با خشم مچ دستمو گرفت کشید سمت خودش
=هرکاری دلم بخواد میکنم
دستمو کشیدم و از جام بلند شدم
+چه غلطا!! مگه تو کی هستی؟!!
اومد سمتم و دوتا دستمو محکم گرفت
=الان نشونت میدم کی هستم
یونگی از جاش بلند شد و برای اولین بار بخاطر من با قلدر مدرسه درگیر شد و مشتاشو یکی پس از دیگری به صورتش میکوبید
_دیگه جرعت نکن بهش دست بزنی حرو-مزادهک-یریفیس
(ببخشید بی ادب شدم•-•)
+یونگی ولش کن برات دردسر میشه...یونگی!!
با صدای بلند اسمشو صدا زدم که مشتش تو هوا متوقف شد و اون پسره هم فرار کرد.
یونگی از یه چیز دیگه عصبانی بود...اینو خوب فهمیدم...رفتم سمتش دستای مشت کردشو که روبه سفیدی میرفت گرفتم
+حالت خوبه؟
فقط نفسشو با خشم بیرون میداد نمیدونم چیشد که دلم خواست بغلش کنم تا آروم شه، محکم بغلش کردم، هیچ واکنشی نشون نداد ولی از نفس کشیدنش متوجه شدم آروم شد
+خوبی؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
+پس بیا بریم خونه
هردو یکی از بندهای کیفامون رو انداختیم رو شون و رفتیم بیرون زیاد بارون شدید نبود نم نم میزد پس پیاده راه افتادیم سمت خونه هامون، مسیرمون تا یه جایی یکیه
+میگم...از اول صبح انگار از دنده چپ بلند شدی چیزی شده که انقد عصبیی؟
_هوم
+میخوای راجبش حرف بزنی؟
از راه رفتن ایستاد
_تو عاشق اون پسره بیون مینهو هستی؟
+خب...روش کراشم ولی عاشقش نیستم چطور؟
_رو چیش کراشی؟
+درسته که اخلاق نداره و همه ازش فرارین ولی خداییش ظاهرش جذابه
_جذابتر از من؟؟؟
+چیزی که عصبیت کرده اینه؟
_بیخیال
+نه بیون مینهو جذابتر از تو نیست
_پس چرا انقد دور و برش میپلکی و باهاش صمیمی هستی؟
+خب اون بهم گفت که نسبت به بقیه خیلی باهام احساس راحتی میکنه و از اونجایی که دوستی نداره من خواستم از تنهایی درش بیارم و اینکه زیادم به نطر نمیاد گند اخلاق باشه یکم مغروره ولی خب قابل تحمله
_(تکخنده عصبی)که اینطور! روش که کراش هستی اخلاقشم که بنطرت اونقدرا هم بد نیست عالیه چرا باهاش قرار نمیزاری؟
+مین یونگی نکنه حسودیت شده؟
خودشو زد به اون در و خواست بره که با گرفتن یقهاش جلوشو گرفتم
_داری چه غلطی میکنی؟!
+تو از من خوشت میاد؟
_از چیه تو خوشم بیاد ولم کن
+رفتارت اینو نمیگه
_رفتارم مگه چشه؟؟
+زیادی روم حساسی
_بیا و خوبی کن!! من فقط خواستم کمکت کنم
+تو خوب میدونی که من از پس خودم بر میام..کسی نمیتونه برام قلدری کنه وگرنه دخلشو میارم
_هه یادم نبود!
یقشو از توی دستام آزاد کرد و رفت.
تو مدرسه سربه سر یونگی میزاشتم و حسادتشو تحریک میکردم، مشخص بود که ازم خوشش میاد ولی چون شخصیت سفت و سخت درونگرایی داره اعتراف نمیکنه.
تو کلاس کنارش نشستم انقد رفتم رو مخش که با صدای بلند اعتراف کرد
_آره من عاشقت شدم!!
کلاسو سکوت فرا گرفت
_آره من حسودم و نمیخوام با اون بیون مینهو دوست باشی نه فقط اون نمیخوام با هیچ پسری جز من دوست باشی!!
_هیچکس حق نداره به ا/ت نزدیک شه فهمیدین؟؟؟
دستمو گرفت از کلاس کشیدم بیرون رفتیم پشت مدرسه
+یونگی آروم باش دستم درد..
فقط تنها چیزی که فهمیدم این بود که با دوتا دستش لپامو جم کرد و روی گونم نزدیک لبمو بوسید
+خیله خب عزیزم منم دوست دارم لازم نیست انقد خشن باهام رفتار کنی
_(لبخند لثهای🥺)تو خیلی کیوتی
+میبینم به حرف اومدی
بغلم کرد، این حرکاتش خیلی برام کیوت بود
+تو الان دوست پسر منی؟؟
_فکرکنم•-•
گونه شو بوسیدم
+آره آره تو دوست پسر منی..
سوار اتوبوس شدم چند دقیقه بعد مانیتور توی اتوبوس ایستگاه نزدیک به مدرسه رو اعلام کرد.
انگاری زود رسیدم هیچکدوم از بچه های کلاس نیومدن..!
نشستم سر جام که در باز شد و اولین همکلاسیم اومد
یونگی عصبی کیفشو پرد کرد رو صندلی و نشست
+صبح توهم بخیر..
ساعت هشت و نیم بود و هیچکس بجز من و یونگی و سه چهار نفر از کلاسای دیگه نیومده بودن و دبیرا و مدیر هم نیومده بودن شورای مدرسه دَرارو باز کرده بود.
مث چی حوصلم سر رفته بود یونگی هم که سُمُن بُک، بُکمُن سُک
((یعنی خیلی ساکته😂))
وقتی نم نم بارون شروع شد یونگی هم به حرف اومد
_اون لعنتیا الان گرفتن خوابیدن بعد ما الکی اومدیم تو این خراب شده!!
بعله طبق معمول تمام حرفی که برای گفتن داره غر زدن سر این و اونه البته امروز واقعا حق با غرغرهای یونگیه منم واقعا خوابم میومد.
در کلاس باز شد و قلدر مدرسه وارد شد
=هی دختر کوچولو امروز کلاس نداریم نظرت چیه با من بیای شهرو یه گشتی بزنیم؟
+ترجیح میدم برم خونه بخوابم
اومد سمتم و دستاشو روی میز گذاشت و صورتشو نزدیکم کرد، انگار نمیدونه یونگی گوشه کلاس لم داده، ضربه ای به سینش زدم تا ازم فاصله بگیره
+فاصله تو رعایت کن
عصبانی شد و با خشم مچ دستمو گرفت کشید سمت خودش
=هرکاری دلم بخواد میکنم
دستمو کشیدم و از جام بلند شدم
+چه غلطا!! مگه تو کی هستی؟!!
اومد سمتم و دوتا دستمو محکم گرفت
=الان نشونت میدم کی هستم
یونگی از جاش بلند شد و برای اولین بار بخاطر من با قلدر مدرسه درگیر شد و مشتاشو یکی پس از دیگری به صورتش میکوبید
_دیگه جرعت نکن بهش دست بزنی حرو-مزادهک-یریفیس
(ببخشید بی ادب شدم•-•)
+یونگی ولش کن برات دردسر میشه...یونگی!!
با صدای بلند اسمشو صدا زدم که مشتش تو هوا متوقف شد و اون پسره هم فرار کرد.
یونگی از یه چیز دیگه عصبانی بود...اینو خوب فهمیدم...رفتم سمتش دستای مشت کردشو که روبه سفیدی میرفت گرفتم
+حالت خوبه؟
فقط نفسشو با خشم بیرون میداد نمیدونم چیشد که دلم خواست بغلش کنم تا آروم شه، محکم بغلش کردم، هیچ واکنشی نشون نداد ولی از نفس کشیدنش متوجه شدم آروم شد
+خوبی؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
+پس بیا بریم خونه
هردو یکی از بندهای کیفامون رو انداختیم رو شون و رفتیم بیرون زیاد بارون شدید نبود نم نم میزد پس پیاده راه افتادیم سمت خونه هامون، مسیرمون تا یه جایی یکیه
+میگم...از اول صبح انگار از دنده چپ بلند شدی چیزی شده که انقد عصبیی؟
_هوم
+میخوای راجبش حرف بزنی؟
از راه رفتن ایستاد
_تو عاشق اون پسره بیون مینهو هستی؟
+خب...روش کراشم ولی عاشقش نیستم چطور؟
_رو چیش کراشی؟
+درسته که اخلاق نداره و همه ازش فرارین ولی خداییش ظاهرش جذابه
_جذابتر از من؟؟؟
+چیزی که عصبیت کرده اینه؟
_بیخیال
+نه بیون مینهو جذابتر از تو نیست
_پس چرا انقد دور و برش میپلکی و باهاش صمیمی هستی؟
+خب اون بهم گفت که نسبت به بقیه خیلی باهام احساس راحتی میکنه و از اونجایی که دوستی نداره من خواستم از تنهایی درش بیارم و اینکه زیادم به نطر نمیاد گند اخلاق باشه یکم مغروره ولی خب قابل تحمله
_(تکخنده عصبی)که اینطور! روش که کراش هستی اخلاقشم که بنطرت اونقدرا هم بد نیست عالیه چرا باهاش قرار نمیزاری؟
+مین یونگی نکنه حسودیت شده؟
خودشو زد به اون در و خواست بره که با گرفتن یقهاش جلوشو گرفتم
_داری چه غلطی میکنی؟!
+تو از من خوشت میاد؟
_از چیه تو خوشم بیاد ولم کن
+رفتارت اینو نمیگه
_رفتارم مگه چشه؟؟
+زیادی روم حساسی
_بیا و خوبی کن!! من فقط خواستم کمکت کنم
+تو خوب میدونی که من از پس خودم بر میام..کسی نمیتونه برام قلدری کنه وگرنه دخلشو میارم
_هه یادم نبود!
یقشو از توی دستام آزاد کرد و رفت.
تو مدرسه سربه سر یونگی میزاشتم و حسادتشو تحریک میکردم، مشخص بود که ازم خوشش میاد ولی چون شخصیت سفت و سخت درونگرایی داره اعتراف نمیکنه.
تو کلاس کنارش نشستم انقد رفتم رو مخش که با صدای بلند اعتراف کرد
_آره من عاشقت شدم!!
کلاسو سکوت فرا گرفت
_آره من حسودم و نمیخوام با اون بیون مینهو دوست باشی نه فقط اون نمیخوام با هیچ پسری جز من دوست باشی!!
_هیچکس حق نداره به ا/ت نزدیک شه فهمیدین؟؟؟
دستمو گرفت از کلاس کشیدم بیرون رفتیم پشت مدرسه
+یونگی آروم باش دستم درد..
فقط تنها چیزی که فهمیدم این بود که با دوتا دستش لپامو جم کرد و روی گونم نزدیک لبمو بوسید
+خیله خب عزیزم منم دوست دارم لازم نیست انقد خشن باهام رفتار کنی
_(لبخند لثهای🥺)تو خیلی کیوتی
+میبینم به حرف اومدی
بغلم کرد، این حرکاتش خیلی برام کیوت بود
+تو الان دوست پسر منی؟؟
_فکرکنم•-•
گونه شو بوسیدم
+آره آره تو دوست پسر منی..
۱۸.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.