پارت15 اولین سفر تنهایی
#پارت15 #اولین سفر تنهایی
اوا کلشو از تو در اورده بود بیرون خیلی شوق کردم بعد از 7سال دوست مجازی بودن الان از نزدیک دیدمش یهترین دوستم بهترین هم دردمو بعد از 7سال از نزدیک دیدم گریم گرفته بود رفتم نزدیک خونه درو باز کرد رفتم داخل و همو بغل کردیم دوتامون زدیم زیر گریه (اشک شوق) اینقدر فشارم داده بود گفتم دیگه الان بلا میارم تو اوج احساسات در گوشش اروم گفتم
من: ولم کن الان روت بالا میارم کسخل
چنان زد تو سرم که گفتم شکست افتادم دنبالش انقدر دویدیم که جونی برامون نموند همونجا توی حیاطشون نه نه نمیشه گفت حیاط باغ بود انقدر بزرگ بود بعد تمام حیاط گلو گیاهو درخت بود کلا ول کن همونجا نشستیم مامان باباش از خونه اومدن بیرون به احترامشون بلند شدم اول که دیدنم تعجب کردن ولی موقعی که نزدیک تر شدن صورتشون حالت مهرمونی گرفت خیلی حس خوبی بود که کسی بد نگاهت نمیکرد مامانش اومد جلو
من: سلام خوبین
مامان اوا: سلام عزیزم ممنون خوبی شما
من: ممنون خاله قربونت
من: سلام اقای محمدیان(بابای اوا)
بابای اوا: سلام دخترم خوب هستی
من: ممنون به خوبی شما
اوا: بسه دیه بیاین بریم داخل
چپ چپ نگاش کردم که یه لبخند دندون نما نشونم داد خونظون ویلایی بود خیلی قشنگو شیک بود ولی به خونه خودمون نمیرسید ولی بازم قشنگ بود از پله ها رفتیم بالا و از در سالن که رفتیم داخل سالن اصلی رو به روت بود اوا دستمو گرفت نشوندم رو مبل باباشم روی یه مبل یه نفره نشستم اوا خودشم پیش من نشست مامانشم رفت توی اشپزخونه و با یه سینی نسکافه برگشت اول به مت تعارف کرد
من: مرسی زحمت کشیدید
برداشتم و گذاشتمش روی میز مامانش بعد اینه به همه داد رفت روی یه مبل تک نفره نشست و گفت
مامان اوا: شما همونی که اوا همیشه تعریفتو میده که ۷ساله با گوشی باهم دوستین
من: بله
مامان اوا: اوا لحظه شماری میکرد تا برسی
من: ولی این که نقشه قتل منو ریخته رو هم
اوا زد تو سرم
اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
من: دستت بشکنه
اوا بلند گفت
اوا: خب مامان بابا منو تارا میریم داخل اتاقم
مامان اوا: راحت باشین
بابای اوا: برو عزیزم
اوا دستمو گرفت و کشید از پله ها رفتیم بالا او اولی دری که بودو واردش شدیم یه اتاق صورتی که واقعا دل اودمو میزد نمیدونم چرا ولی دوست داشتم هرچه سریع تر از اتاق برم بیرون
اوا: خوشت نیومد
من: راستشو بخوای نه
اوا: میدونستم پس بیا بریم تو اتاقی که برا خودت چیدمش
تعجب کردم اوا برای من اتاق جدا چید؟
من: اخه جرا اینکارو کردی
اوا: حرف نزن بیا بریم
بازم دستمو گرفتو کشیدم و بردم اتاقی که جفت اتاق خودش بود درشو باز کردو رفتیم توی اتاق شبیه اتاق خودم بود ولی یکم چیدمانش فرق داشت البوم و قاب های بی تی اس و انیمه رو تختیه سلیب میز تحریر مشکی و سفید کلا گرانج بود قشنگ بود
اوا: خوشت اومد؟
من: اره تقریبا مثل اتاق خودمه
اوا: خوشحالم که خوشت اومد
من: خیلی توی....
یهو یه پسری با صدای بلند گفت سلام صداش از پایین میومد اوا گفت
اوا: داداشم اومد
بعد دستمو گرفتو برد پایین تا منو به داداشش معرفی کنه رفتیم پایین یه پسره ای که یکم عجیب بود برام پشتش به ما بود و مامانش تو بغلش بود اوا بهش سلام کرد و پسره برگشت و من.......
اوا کلشو از تو در اورده بود بیرون خیلی شوق کردم بعد از 7سال دوست مجازی بودن الان از نزدیک دیدمش یهترین دوستم بهترین هم دردمو بعد از 7سال از نزدیک دیدم گریم گرفته بود رفتم نزدیک خونه درو باز کرد رفتم داخل و همو بغل کردیم دوتامون زدیم زیر گریه (اشک شوق) اینقدر فشارم داده بود گفتم دیگه الان بلا میارم تو اوج احساسات در گوشش اروم گفتم
من: ولم کن الان روت بالا میارم کسخل
چنان زد تو سرم که گفتم شکست افتادم دنبالش انقدر دویدیم که جونی برامون نموند همونجا توی حیاطشون نه نه نمیشه گفت حیاط باغ بود انقدر بزرگ بود بعد تمام حیاط گلو گیاهو درخت بود کلا ول کن همونجا نشستیم مامان باباش از خونه اومدن بیرون به احترامشون بلند شدم اول که دیدنم تعجب کردن ولی موقعی که نزدیک تر شدن صورتشون حالت مهرمونی گرفت خیلی حس خوبی بود که کسی بد نگاهت نمیکرد مامانش اومد جلو
من: سلام خوبین
مامان اوا: سلام عزیزم ممنون خوبی شما
من: ممنون خاله قربونت
من: سلام اقای محمدیان(بابای اوا)
بابای اوا: سلام دخترم خوب هستی
من: ممنون به خوبی شما
اوا: بسه دیه بیاین بریم داخل
چپ چپ نگاش کردم که یه لبخند دندون نما نشونم داد خونظون ویلایی بود خیلی قشنگو شیک بود ولی به خونه خودمون نمیرسید ولی بازم قشنگ بود از پله ها رفتیم بالا و از در سالن که رفتیم داخل سالن اصلی رو به روت بود اوا دستمو گرفت نشوندم رو مبل باباشم روی یه مبل یه نفره نشستم اوا خودشم پیش من نشست مامانشم رفت توی اشپزخونه و با یه سینی نسکافه برگشت اول به مت تعارف کرد
من: مرسی زحمت کشیدید
برداشتم و گذاشتمش روی میز مامانش بعد اینه به همه داد رفت روی یه مبل تک نفره نشست و گفت
مامان اوا: شما همونی که اوا همیشه تعریفتو میده که ۷ساله با گوشی باهم دوستین
من: بله
مامان اوا: اوا لحظه شماری میکرد تا برسی
من: ولی این که نقشه قتل منو ریخته رو هم
اوا زد تو سرم
اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
من: دستت بشکنه
اوا بلند گفت
اوا: خب مامان بابا منو تارا میریم داخل اتاقم
مامان اوا: راحت باشین
بابای اوا: برو عزیزم
اوا دستمو گرفت و کشید از پله ها رفتیم بالا او اولی دری که بودو واردش شدیم یه اتاق صورتی که واقعا دل اودمو میزد نمیدونم چرا ولی دوست داشتم هرچه سریع تر از اتاق برم بیرون
اوا: خوشت نیومد
من: راستشو بخوای نه
اوا: میدونستم پس بیا بریم تو اتاقی که برا خودت چیدمش
تعجب کردم اوا برای من اتاق جدا چید؟
من: اخه جرا اینکارو کردی
اوا: حرف نزن بیا بریم
بازم دستمو گرفتو کشیدم و بردم اتاقی که جفت اتاق خودش بود درشو باز کردو رفتیم توی اتاق شبیه اتاق خودم بود ولی یکم چیدمانش فرق داشت البوم و قاب های بی تی اس و انیمه رو تختیه سلیب میز تحریر مشکی و سفید کلا گرانج بود قشنگ بود
اوا: خوشت اومد؟
من: اره تقریبا مثل اتاق خودمه
اوا: خوشحالم که خوشت اومد
من: خیلی توی....
یهو یه پسری با صدای بلند گفت سلام صداش از پایین میومد اوا گفت
اوا: داداشم اومد
بعد دستمو گرفتو برد پایین تا منو به داداشش معرفی کنه رفتیم پایین یه پسره ای که یکم عجیب بود برام پشتش به ما بود و مامانش تو بغلش بود اوا بهش سلام کرد و پسره برگشت و من.......
۳.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.