part19
صبح شده بود. نور خورشید از پنجره اتاق افتاده بود روی صورت ا/ت. چشماش به زور باز شد. نفسش هنوز سنگین بود. حس خفگی داشت. با خودش زمزمه کرد:
— خواب… فقط یه خواب بود…
اما وقتی چشمش به گوشی افتاد، یاد حرفهای جونگکوک افتاد. قلبش فشرده شد. سریع از تخت بلند شد. انگار تازه همهچیز براش واقعی شده بود.
"یا قبول کن… یا همهچیز رو از دست بده."
با استرس دستش رو روی صورتش کشید.
— لعنت بهت، جونگکوک… لعنت بهت… حالا باید چیکار کنم
گوشی دوباره زنگ خورد. نفسش بند اومد. اسم جونگکوک روی صفحه بود. دستش لرزید… ولی جواب نداد. دوباره زنگ خورد. باز هم جواب نداد.
چند ثانیه بعد، صدای در اومد. تق… تق…
با وحشت سرش رو بلند کرد. کسی پشت در بود. قلبش تند میزد.
— کیه؟
— باز کن.
صدا… صدای جونگکوک بود.
ا/ت نفسش رو با وحشت بیرون داد. به آرومی به سمت در رفت. دستش رو روی دستگیره گذاشت… ولی باز نکرد.
— برو… جونگکوک… برو.
— تا وقتی جوابت رو نشنوم، هیچجا نمیرم.
ا/ت چشماش رو بست. اشک توی چشماش جمع شد.
— من… نمیتونم…
— پس باز کن.
دستش لرزید. با تردید در رو باز کرد. جونگکوک با همون کتوشلوار مشکی، دست به جیب، به چهارچوب در تکیه داده بود. صورتش مثل همیشه خونسرد بود… اما نگاهش؟ یه تاریکی توی نگاهش بود که ا/ت رو میترسوند.
جونگکوک نگاهش رو روی صورت ا/ت کشید.
— صبح بخیر.
ا/ت نفسش رو با بغض بیرون داد.
— جونگکوک…
جونگکوک قدمی جلو اومد. دستش رو روی چهارچوب گذاشت.
— هنوز جوابمو ندادی.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— من… نمیتونم…
جونگکوک خم شد. صورتش رو نزدیک گوش ا/ت برد.
— یا قبول کن… یا آماده باش برای بدترین اتفاق.
اشک توی چشمای ا/ت جمع شد.
— تو… چطور میتونی اینقدر بیرحم باشی؟
جونگکوک لبخند تاریکی زد.
— وقتی چیزی رو بخوام، به دستش میارم.
ا/ت با خشم عقب رفت.
— تو یه هیولایی.
جونگکوک لبخندش عمیقتر شد.
— ممکنه… اما تو قراره با این هیولا ازدواج کنی.
ا/ت نفسش بند اومد.
— نه… من…
جونگکوک با خونسردی گفت:
— بهت ۲۴ ساعت وقت میدم. فکر کن. ولی بدون… اگه قبول نکنی، هزینه بیمارستان قطع میشه.
ا/ت با وحشت گفت:
— جونگکوک…!
جونگکوک به آرومی صورتش رو نزدیک کرد. نگاه عمیقی توی چشمای ا/ت انداخت.
— منتظر خبرت هستم، عزیزم.
بعد عقب رفت. یه نگاه خونسرد به ا/ت انداخت و از در خارج شد.
ا/ت روی زمین افتاد. اشکهاش روی گونههاش سر خورد. نفسش تند بود.
— عوضی
— خواب… فقط یه خواب بود…
اما وقتی چشمش به گوشی افتاد، یاد حرفهای جونگکوک افتاد. قلبش فشرده شد. سریع از تخت بلند شد. انگار تازه همهچیز براش واقعی شده بود.
"یا قبول کن… یا همهچیز رو از دست بده."
با استرس دستش رو روی صورتش کشید.
— لعنت بهت، جونگکوک… لعنت بهت… حالا باید چیکار کنم
گوشی دوباره زنگ خورد. نفسش بند اومد. اسم جونگکوک روی صفحه بود. دستش لرزید… ولی جواب نداد. دوباره زنگ خورد. باز هم جواب نداد.
چند ثانیه بعد، صدای در اومد. تق… تق…
با وحشت سرش رو بلند کرد. کسی پشت در بود. قلبش تند میزد.
— کیه؟
— باز کن.
صدا… صدای جونگکوک بود.
ا/ت نفسش رو با وحشت بیرون داد. به آرومی به سمت در رفت. دستش رو روی دستگیره گذاشت… ولی باز نکرد.
— برو… جونگکوک… برو.
— تا وقتی جوابت رو نشنوم، هیچجا نمیرم.
ا/ت چشماش رو بست. اشک توی چشماش جمع شد.
— من… نمیتونم…
— پس باز کن.
دستش لرزید. با تردید در رو باز کرد. جونگکوک با همون کتوشلوار مشکی، دست به جیب، به چهارچوب در تکیه داده بود. صورتش مثل همیشه خونسرد بود… اما نگاهش؟ یه تاریکی توی نگاهش بود که ا/ت رو میترسوند.
جونگکوک نگاهش رو روی صورت ا/ت کشید.
— صبح بخیر.
ا/ت نفسش رو با بغض بیرون داد.
— جونگکوک…
جونگکوک قدمی جلو اومد. دستش رو روی چهارچوب گذاشت.
— هنوز جوابمو ندادی.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— من… نمیتونم…
جونگکوک خم شد. صورتش رو نزدیک گوش ا/ت برد.
— یا قبول کن… یا آماده باش برای بدترین اتفاق.
اشک توی چشمای ا/ت جمع شد.
— تو… چطور میتونی اینقدر بیرحم باشی؟
جونگکوک لبخند تاریکی زد.
— وقتی چیزی رو بخوام، به دستش میارم.
ا/ت با خشم عقب رفت.
— تو یه هیولایی.
جونگکوک لبخندش عمیقتر شد.
— ممکنه… اما تو قراره با این هیولا ازدواج کنی.
ا/ت نفسش بند اومد.
— نه… من…
جونگکوک با خونسردی گفت:
— بهت ۲۴ ساعت وقت میدم. فکر کن. ولی بدون… اگه قبول نکنی، هزینه بیمارستان قطع میشه.
ا/ت با وحشت گفت:
— جونگکوک…!
جونگکوک به آرومی صورتش رو نزدیک کرد. نگاه عمیقی توی چشمای ا/ت انداخت.
— منتظر خبرت هستم، عزیزم.
بعد عقب رفت. یه نگاه خونسرد به ا/ت انداخت و از در خارج شد.
ا/ت روی زمین افتاد. اشکهاش روی گونههاش سر خورد. نفسش تند بود.
— عوضی
- ۱۲.۳k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط