part 17

ا/ت با بی‌حالی خودش رو روی تخت انداخت. سقف اتاق رو نگاه کرد. ذهنش پر از صدای جونگکوک بود. اون جمله‌ها… اون نگاه سرد…

«فقط بگو بله… و این کابوس تموم میشه.»

دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت. نفسش لرزون بود. چرا من؟ چرا لعنتی من؟!

صدای در باعث شد از جا بپره. با ترس به سمت در نگاه کرد. صدا دوباره تکرار شد.

— ا/ت؟!

صداش آشنا بود. ا/ت با تردید بلند شد و در رو باز کرد.
— میا؟

میا با نگرانی بهش نگاه کرد.
— تو خوبی؟ چرا رنگت پریده؟

ا/ت نفسش رو بیرون داد.
— من… خوبم.

میا با اخم گفت:
— دروغ نگو! چی شده؟

ا/ت لبش رو گزید.
— چیزی نیست… فقط… یه کم خسته‌ام.

میا با تردید نگاهش کرد.
— مطمئنی؟

ا/ت لبخند مصنوعی زد.
— آره… فقط نیاز به استراحت دارم.

میا با تردید سری تکون داد.
— باشه… فقط اگه چیزی بود، بدون که من اینجام.

ا/ت لبخند کم‌رنگی زد.
— ممنون…

میا براش دستی تکون داد و رفت. ا/ت در رو بست. دستش رو به دیوار گرفت. اشک‌هاش دوباره توی چشم‌هاش حلقه زد.

نه… من نباید تسلیم بشم… نباید.

اما اون جمله‌های جونگکوک دوباره توی ذهنش تکرار شد:
«دو روز… فقط دو روز فرصت داری.»

دستش رو روی قلبش گذاشت. قلبش داشت از شدت ضربان درد می‌کرد.
— لعنتی… چرا من؟!

☆ ☆ ☆

صبح روز بعد، ا/ت با سردرد از خواب بیدار شد. به سختی از تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت. به تصویر خودش توی آینه خیره شد. چشم‌هاش قرمز و پف‌کرده بود.

«با من ازدواج کن.»

با عصبانیت دستش رو روی سینک کوبید.
— لعنت به تو… جونگکوک!

همون لحظه، موبایلش زنگ خورد. ا/ت با بی‌حوصلگی به سمت گوشی رفت. اسم روی صفحه باعث شد قلبش از جا کنده بشه.

"جونگکوک."

دستش روی دکمه رد تماس رفت… اما یه لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید و تماس رو وصل کرد.

— چیه؟!

جونگکوک با لحن خونسرد و آروم گفت:
— سلام، خانم همسر آینده.

ا/ت با خشم گفت:
— دست از این مسخره‌بازی بردار!

جونگکوک خندید.
— مسخره؟ فکر نمی‌کنم. فقط یه یادآوری بود… یه روز دیگه بیشتر فرصت نداری.

ا/ت با عصبانیت گفت:
— من… من نمی‌تونم این کار رو بکنم!

جونگکوک با لحن سردی گفت:
— پس آماده باش برای خداحافظی با پدر و مادرت.

ا/ت با بغض گفت:
— تو… هیولایی.

جونگکوک با خنده گفت:
— شاید… اما من تنها کسی‌ام که می‌تونم تو رو از این جهنم بیرون بکشم.

ا/ت با خشم فریاد زد:
— چرا من؟ چرا به سراغ یکی دیگه نمی‌ری؟!

جونگکوک با لحنی آروم گفت:
— چون فقط تو برای من جالبی.

ا/ت با بغض گفت:
— چرا من؟!

جونگکوک سکوت کرد… اما بعد از چند ثانیه با لحنی تاریک گفت:
— چون هیچ‌کس مثل تو… نمی‌تونه این بازی رو برام هیجان‌انگیز کنه.

تماس قطع شد. ا/ت به گوشی خیره شد. نفسش بالا نمی‌اومد. دستش لرزید.

— لعنت به تو… جونگکوک!
دیدگاه ها (۲)

part18

part19

part16

part15

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

شوهر دو روزه. پارت۷۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط