پارت بیست و هشتم
#پارت بیست و هشتم
#برایه من وتو این اخرش نیست
-نه...نه...ارباب متوجه شدم...
-خوبه.
بعد مکثی
-حالا لباساتو در بیاد
بک جا خورد...چیکارباید میکرد؟...
بک معطل کرد
-مگه نگفتم درشون بیار مگه حالیت نیست؟
چان داد کشید...
بک تو خودش جمع شد...
بازم اینکارو نکرد...
-که از دستورات من سرپیچی میکنی اره؟نشونت میدم.
موهایه بکو کشید...
بک از درد جیغ فریادی زد...
اونو دنبال خودش کشوند سمت تخت
اونو پرت کرد روتخت...
بک سرشو چسبیده بود خیلی درد دادشت...
فکر میکرد مغزش داره اتیش میگیره...
چان وحشیانه به جون بکهیون افتاد
لباساشو تو تنش پاره کرد روزمین پرتش کرد...
شلاقشو دوره دستش پیچوند
-کاری میکنم که دیگه اسمت یادت بره...کاری میکنم یاد بگیری از کی باید پیروی کنی...
شلاقو روتنش نحیف بک زد بک از درد فریاد کشید...بک قبلاهم کلی کتک خورده بود کلی شکنجه شده بود...
اما هردفعه براش تازگی داشت هردفعه کلی درد میکشید
-یاد میگیری بدون چون وچرا از من اطاعت کنی یاد میگیری هرچی گفتم اطاعت کنی...
بی رحمانه شلاقو روتن بک میزد...
بک دیگه چیزی احساس نمیکرد ...
دنیا جلویه چشماش تاریک شده بود...
اما کی میدونست...کی میدونست در اینده چه اتفاقی قرار بود بیوفته...
قراربود همه چیز عوض بشه...
این اخرش نبود...
جین با ناراحتی به بک نگاه میکرد...
زخماشو تمیز وبسته بود...خودش براش سوپ اماده کرده بود...دارو تهیه کرده بود...منتظر بود تا بک بهوش بیاد اما هتوز بک به بیدارنشده بود...
ساعت ۱۱ظهر بود واگه بیدارنشه ارباب میفهمه که حتما تنبلب کرده وبلاهایی دیگه سرش میورد...
-بک...بک بیدارشو بک...بیدارشو...
بک هیچ تکونی نخورد...
حقم داشت اگه کس دیگه ای بود با اون همه درد شکنجه دیشب زتده نمیموند... شلاق خورد،بهش تجاوز شد...
#برایه من وتو این اخرش نیست
-نه...نه...ارباب متوجه شدم...
-خوبه.
بعد مکثی
-حالا لباساتو در بیاد
بک جا خورد...چیکارباید میکرد؟...
بک معطل کرد
-مگه نگفتم درشون بیار مگه حالیت نیست؟
چان داد کشید...
بک تو خودش جمع شد...
بازم اینکارو نکرد...
-که از دستورات من سرپیچی میکنی اره؟نشونت میدم.
موهایه بکو کشید...
بک از درد جیغ فریادی زد...
اونو دنبال خودش کشوند سمت تخت
اونو پرت کرد روتخت...
بک سرشو چسبیده بود خیلی درد دادشت...
فکر میکرد مغزش داره اتیش میگیره...
چان وحشیانه به جون بکهیون افتاد
لباساشو تو تنش پاره کرد روزمین پرتش کرد...
شلاقشو دوره دستش پیچوند
-کاری میکنم که دیگه اسمت یادت بره...کاری میکنم یاد بگیری از کی باید پیروی کنی...
شلاقو روتنش نحیف بک زد بک از درد فریاد کشید...بک قبلاهم کلی کتک خورده بود کلی شکنجه شده بود...
اما هردفعه براش تازگی داشت هردفعه کلی درد میکشید
-یاد میگیری بدون چون وچرا از من اطاعت کنی یاد میگیری هرچی گفتم اطاعت کنی...
بی رحمانه شلاقو روتن بک میزد...
بک دیگه چیزی احساس نمیکرد ...
دنیا جلویه چشماش تاریک شده بود...
اما کی میدونست...کی میدونست در اینده چه اتفاقی قرار بود بیوفته...
قراربود همه چیز عوض بشه...
این اخرش نبود...
جین با ناراحتی به بک نگاه میکرد...
زخماشو تمیز وبسته بود...خودش براش سوپ اماده کرده بود...دارو تهیه کرده بود...منتظر بود تا بک بهوش بیاد اما هتوز بک به بیدارنشده بود...
ساعت ۱۱ظهر بود واگه بیدارنشه ارباب میفهمه که حتما تنبلب کرده وبلاهایی دیگه سرش میورد...
-بک...بک بیدارشو بک...بیدارشو...
بک هیچ تکونی نخورد...
حقم داشت اگه کس دیگه ای بود با اون همه درد شکنجه دیشب زتده نمیموند... شلاق خورد،بهش تجاوز شد...
۲۹.۸k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.