پارت بیست نهم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت بیست نهم #برایه من وتو این اخرش نیست
خونش نوشیده شد...
اما زنده مونده بود...
جین باید اعتراف میکرد اگه میمیرد
ممکنه راحت بشه...
به خودش تشر زد که این فکرارو از ذهنش بیرون کنه...
-بکهیون،بیدار شو تروخدا باید بیدار شی...
بک انگار شنیده باشه اروم چشماشو باز کرد...
جین خوشحال شد...
-بک صدامو میشنوی؟منو نگاه کن...
بک اروم سمت جین برگشت...
بادیدن جین یهو بلند زد زیره گریه...
جین هول شد...
-چیشده بک؟جاییت درد میکنه؟اگه درد داری به من بگو...بک...بگو چی میخوای...
بک بازحمت پشت به جین خوابید
-فقط تنهام بزار...میخوام تنها باشم...به ترحم کسی ام نیاز ندارم...
خودم بلند میشم،فقط،برو...
جین اهی کشید...میتونست بفهمه چقدر بک اذیت شده...
بااینکه نمیتونست بکو تنها بزاره
برخلاف میلش بکو تنها گذاشت...
وقتی صدایه بسته شدن در اومد بک بلندتر گریه کرد..
اصلا براش مهم نبود که کسی صداشو میشنوه یانه...مهم نبود ممکنه الان اون خوناشام بیاد بخواد شکنجش بده...
فقط دلش میخواست گریه کنه تنها باشه...دلش لوهانو میخواست...
اما لوهان نبود...
بک غذا نخورد فقط مسکن خورد تابتونه دردو تحمل کنه بدنش به طرز وحشتناکی تیرمیکشید...
اما مجبور به تحملش بود....
حیاطو تمیز کرد با اینکه جین میخواست کمکش کنه اما بک باسردی گفته بود خودش میتونه وبه کمک کسی احتیاج نداره...
با بدبختی صندلیارو جابه جا کرد...
حتی خدمتکارا با ترحم به بک نگاه میکردن...
بک باحس ترحم اونا عصبانی میشد باعصبانیت به کارش ادامه میداد...
زخماش سرباز کرده بودن پیرهنش رنگ گرفته بود...
جین باعجله نزدیک شد
-بک حالت خوبه؟زخمات سرباز کرده...باید بریم ببندیمش...
خواست دست بکو بگیره که بک باعصبانیت دستشو کنار زد
خونش نوشیده شد...
اما زنده مونده بود...
جین باید اعتراف میکرد اگه میمیرد
ممکنه راحت بشه...
به خودش تشر زد که این فکرارو از ذهنش بیرون کنه...
-بکهیون،بیدار شو تروخدا باید بیدار شی...
بک انگار شنیده باشه اروم چشماشو باز کرد...
جین خوشحال شد...
-بک صدامو میشنوی؟منو نگاه کن...
بک اروم سمت جین برگشت...
بادیدن جین یهو بلند زد زیره گریه...
جین هول شد...
-چیشده بک؟جاییت درد میکنه؟اگه درد داری به من بگو...بک...بگو چی میخوای...
بک بازحمت پشت به جین خوابید
-فقط تنهام بزار...میخوام تنها باشم...به ترحم کسی ام نیاز ندارم...
خودم بلند میشم،فقط،برو...
جین اهی کشید...میتونست بفهمه چقدر بک اذیت شده...
بااینکه نمیتونست بکو تنها بزاره
برخلاف میلش بکو تنها گذاشت...
وقتی صدایه بسته شدن در اومد بک بلندتر گریه کرد..
اصلا براش مهم نبود که کسی صداشو میشنوه یانه...مهم نبود ممکنه الان اون خوناشام بیاد بخواد شکنجش بده...
فقط دلش میخواست گریه کنه تنها باشه...دلش لوهانو میخواست...
اما لوهان نبود...
بک غذا نخورد فقط مسکن خورد تابتونه دردو تحمل کنه بدنش به طرز وحشتناکی تیرمیکشید...
اما مجبور به تحملش بود....
حیاطو تمیز کرد با اینکه جین میخواست کمکش کنه اما بک باسردی گفته بود خودش میتونه وبه کمک کسی احتیاج نداره...
با بدبختی صندلیارو جابه جا کرد...
حتی خدمتکارا با ترحم به بک نگاه میکردن...
بک باحس ترحم اونا عصبانی میشد باعصبانیت به کارش ادامه میداد...
زخماش سرباز کرده بودن پیرهنش رنگ گرفته بود...
جین باعجله نزدیک شد
-بک حالت خوبه؟زخمات سرباز کرده...باید بریم ببندیمش...
خواست دست بکو بگیره که بک باعصبانیت دستشو کنار زد
۱۱.۵k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.