پارت سی یوم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت سی یوم #برایه من وتو این اخرش نیست
-نیاز به ترحمت ندارم...من بدبختیایه بیشتر از این تحمل کردم که فکرشم نمیتونی بکنی پس تنهام بزار چرا چسبیدی به من؟...
فوری صندلی رو برداشت کناره میزی گذاشت وقتی مطمئن شد جاش درسته به سمت عمارت رفت ...
یه راست وارد حموم اتاقش شد
اروم بانداژو باز کرد لبشو گاز گرفت...
اشک تو چشماش جمع شد...
جلویه ایینه ایستاد به خودش نگاه کرد...
خیلی وضعش داغون بود...
بابسته شدن چشماش اشک رو
گونه هاش روان شد...
با زحمت حموم کرد زخماشو بست...
لباس خدمتکارا رو پوشید...
یه پیرهن سفید یه جلیقه مشکی روش، پاپیون دوره گردنشو مرتب کرد،دستی به شلوار مشکی
پارچه ایش کشید ،کفشایه مشکی مردونشو پوشید...
موهایه قهوه ایشو روبه بالا زد...
خودشو تو ایینه تماشا کرد...
خیلی خوشتیب شده بود اما...
اهی کشید نگاهشو به زمین دوخت...
مهمونی شروع شده بود...
همه درجنب جوش بودن...
لیوانایه مشروب بی وقفه درحال پرشدن بود...
سینی هایه غذا مرتب عوض میشدن...
ارباب هنوز نیومده بود...
بک از مهمونا پذیرایی میکرد...
سعیشو میکرد تا از درد زخماش صورتش جمع نشه...
لیوان مشروبی رو رومیز قرار داد وقتی خواست برگرده چشماش به در افتاد...
ارباب اومده بود...
پس دیگه لازم نبود از این ور به اون ور بره فقط باید وایمیستاد کنارش تا ببینه چیکار باید بکنه....
ارباب سره میزا میرفت وبهشون خوش آمد میگفت...
بک سینی رو دست یکی از خدمتکارا داد ایستاد تا ببینه تکلیفش چیه...
ارباب تو اون کت اسپرت زرشکی موهایه مشکی ژل زده که به طرف بالا
حالت خورده بود ساعت گرون قیمتی که دوره مچ مردانش بسته شده بود
خیلی چشم گیر بود...
بک خیره نگاهش میکرد...
که بانگاه ارباب به خودش اومد...
به طرفش رفت...ارباب سرتاپاشو نگاهی کرد
ادامه دارد.
-نیاز به ترحمت ندارم...من بدبختیایه بیشتر از این تحمل کردم که فکرشم نمیتونی بکنی پس تنهام بزار چرا چسبیدی به من؟...
فوری صندلی رو برداشت کناره میزی گذاشت وقتی مطمئن شد جاش درسته به سمت عمارت رفت ...
یه راست وارد حموم اتاقش شد
اروم بانداژو باز کرد لبشو گاز گرفت...
اشک تو چشماش جمع شد...
جلویه ایینه ایستاد به خودش نگاه کرد...
خیلی وضعش داغون بود...
بابسته شدن چشماش اشک رو
گونه هاش روان شد...
با زحمت حموم کرد زخماشو بست...
لباس خدمتکارا رو پوشید...
یه پیرهن سفید یه جلیقه مشکی روش، پاپیون دوره گردنشو مرتب کرد،دستی به شلوار مشکی
پارچه ایش کشید ،کفشایه مشکی مردونشو پوشید...
موهایه قهوه ایشو روبه بالا زد...
خودشو تو ایینه تماشا کرد...
خیلی خوشتیب شده بود اما...
اهی کشید نگاهشو به زمین دوخت...
مهمونی شروع شده بود...
همه درجنب جوش بودن...
لیوانایه مشروب بی وقفه درحال پرشدن بود...
سینی هایه غذا مرتب عوض میشدن...
ارباب هنوز نیومده بود...
بک از مهمونا پذیرایی میکرد...
سعیشو میکرد تا از درد زخماش صورتش جمع نشه...
لیوان مشروبی رو رومیز قرار داد وقتی خواست برگرده چشماش به در افتاد...
ارباب اومده بود...
پس دیگه لازم نبود از این ور به اون ور بره فقط باید وایمیستاد کنارش تا ببینه چیکار باید بکنه....
ارباب سره میزا میرفت وبهشون خوش آمد میگفت...
بک سینی رو دست یکی از خدمتکارا داد ایستاد تا ببینه تکلیفش چیه...
ارباب تو اون کت اسپرت زرشکی موهایه مشکی ژل زده که به طرف بالا
حالت خورده بود ساعت گرون قیمتی که دوره مچ مردانش بسته شده بود
خیلی چشم گیر بود...
بک خیره نگاهش میکرد...
که بانگاه ارباب به خودش اومد...
به طرفش رفت...ارباب سرتاپاشو نگاهی کرد
ادامه دارد.
۹.۲k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.