پارت بیست و هفتم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت بیست و هفتم #برایه من وتو این اخرش نیست
(*بکهیون*عمارت پارک چانیول*)
بکهیون بی قرار بود قلبش سنگینی میکرد...
استرس وحشتناکی به جونش افتاده بود...
صدایه در باعث شد تو جاش بپره
جین اروم درو باز کرد
-ارباب منتظرتونن...
نفس بک بند اومد...به بدبختی اب دهنشو قورت داد...
با پاهایه لرزون از تخت پایین اومد
نزدیک بود چپ بشه که جین فوری زیره بغلشو گرفت...
بکهیون با نگاه التماس گونه به جین نگاه کرد تا کاری بکنه...
اما جین نگاهشو دزدید...
لبایه بک لرزید...اره جین چیکار میتونست بکنه...
با کمک جین از اتاق بیرون اومدن...
بک بازویه جینو محکم چسبیده بود
وجین محکم دست بکو ..
وقتی رسیدن،جین دست بکهیونو رهاوکرد...
لبخند ارومی بهش زد،رفت...
بک باضطراب اروم در زد...
صدایه بم چانیول وقتی بهش اجازه میدادو شنید...
بادستایه لرزون دروباز کرد...
وارد شد...
مثل قبل روصندلی نشسته بود درو بست چندقدم برداشت ایستاد...
دستایه لرزونشو محکم به هم گره داده بود...
چنددقیقه گذشت...
چانیول کتابشو بست از جاش بلند شد...
به سمت بک برگشت...
درحالی که بهش نزدیک میشد کتابو رو میزی گذاشت که وسط اتاق بود....
بک ناخوداگاه یه کوچولو عقب رفت...
چانیول پوزخندی زد...
یه قدمی بک ایستاد...
سایه تنش روبک افتاده بود...
بک سرشو پایین انداخت اب دهنشو قورت داد
-فردا شب من یه مهمونی دارم توهم باید پابه پایه خدمتکارا کار کنی...وقتی مهمونی شروع شد باید کناره من بایستی تا من بهت بگم که چیکار کنی...دهنتم باید بسته نگه داری ازت سوالی نمیشه ولی اگه تو حرفی بزنی زبونتو ازتو حلقومت بیرون میکشم... کاره خطایی نمیکنی
اگه بفهمم از دستورات من یا مهمانانم
سرپیچی کردی دست پاهاتو خورد میکنم...شیرفهم شد؟...
-ب...بل...بله
-هنوز یاد نگرفتی بهم بگی ارباب؟یاباید یادت بدم؟
عرررر بیچاره بک
اتفاقات هیجان انگیزی در راه است.....
(*بکهیون*عمارت پارک چانیول*)
بکهیون بی قرار بود قلبش سنگینی میکرد...
استرس وحشتناکی به جونش افتاده بود...
صدایه در باعث شد تو جاش بپره
جین اروم درو باز کرد
-ارباب منتظرتونن...
نفس بک بند اومد...به بدبختی اب دهنشو قورت داد...
با پاهایه لرزون از تخت پایین اومد
نزدیک بود چپ بشه که جین فوری زیره بغلشو گرفت...
بکهیون با نگاه التماس گونه به جین نگاه کرد تا کاری بکنه...
اما جین نگاهشو دزدید...
لبایه بک لرزید...اره جین چیکار میتونست بکنه...
با کمک جین از اتاق بیرون اومدن...
بک بازویه جینو محکم چسبیده بود
وجین محکم دست بکو ..
وقتی رسیدن،جین دست بکهیونو رهاوکرد...
لبخند ارومی بهش زد،رفت...
بک باضطراب اروم در زد...
صدایه بم چانیول وقتی بهش اجازه میدادو شنید...
بادستایه لرزون دروباز کرد...
وارد شد...
مثل قبل روصندلی نشسته بود درو بست چندقدم برداشت ایستاد...
دستایه لرزونشو محکم به هم گره داده بود...
چنددقیقه گذشت...
چانیول کتابشو بست از جاش بلند شد...
به سمت بک برگشت...
درحالی که بهش نزدیک میشد کتابو رو میزی گذاشت که وسط اتاق بود....
بک ناخوداگاه یه کوچولو عقب رفت...
چانیول پوزخندی زد...
یه قدمی بک ایستاد...
سایه تنش روبک افتاده بود...
بک سرشو پایین انداخت اب دهنشو قورت داد
-فردا شب من یه مهمونی دارم توهم باید پابه پایه خدمتکارا کار کنی...وقتی مهمونی شروع شد باید کناره من بایستی تا من بهت بگم که چیکار کنی...دهنتم باید بسته نگه داری ازت سوالی نمیشه ولی اگه تو حرفی بزنی زبونتو ازتو حلقومت بیرون میکشم... کاره خطایی نمیکنی
اگه بفهمم از دستورات من یا مهمانانم
سرپیچی کردی دست پاهاتو خورد میکنم...شیرفهم شد؟...
-ب...بل...بله
-هنوز یاد نگرفتی بهم بگی ارباب؟یاباید یادت بدم؟
عرررر بیچاره بک
اتفاقات هیجان انگیزی در راه است.....
۳۵.۶k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.