the backward harsh world پارت17
#the_backward_harsh_world #پارت17
من:تو اینجا چی میخوایی
چان:یک من از اول اینجا بودم دوم هم خونه ای جدیدتم
من:کم دروغ بگو لطفا بروگمشو بیرون
چان یک لباس ازتویی چمدونش در آورد پرت کرد سمتم گرفتمش
چان:اول ازهمه لباس پوشیدنتو درست کن دوم این هم نامه ای که لازمه سوم هیچوقت جلویی من کری نخون بچه
من:من بچه نیستم!! که فک کنی میتونی بهش امر ونهی کنی فهمیدی
بازومو گرفت کشید سمتش هنوزه که هنوز دستاش قوی تر از اون موقع هاست چشماش قرمز بود
چان:سورن فک نکن...
ساجون:اینجا چه خبره
خدایا میشه مرگمو زود تر نازل کنی چان تا برگشت سمتش که ساجون مشتشو کوبید توصورتش من هل کرده بودم نمیدونستم چی بگم
چان:هیع هیع یه کاری بکن
من:هان...آهان ساجون ساجون ولش کن بابا! اون مقصر نیس که داری میکوبیش
ساجون:سورن وضعیتت یه چیز دیگه ای رو نشون میده ها گمشو برو تو اتاقت
من:اولا به تو هیچ ربطی نداره! وضعیت لباس من دوم نمیخوام این خونه خونه من نه تو سوم این پارک چانیول نه اونی که تو فک میکنی
ساجون:چییییی ببخشید جناب
نگاه شرمنده ای بهم انداخت بهش بد نگاه کردم
ساجون:سورن من...من متأسفم
من:اشکال نداره! برو ساجون
ساجون:سورن من که گفتم متاسفم
من:منم که گفتم اشکال نداره اما براش وقت نیاز دارم داداشی برو لطفا
سمت دربردمش لباس گرفت از دستم درستش کرد پوشیدم شروع کرد به بستن دکمه هایی لباسم
ساجون:شاید از یه پدر نبوده باشیم و مادرمون هردومون ول کرد ولی آخرش برگشت پیش بابایی تو مرد اما تو خواهر منی همیشه نگرانتم پس هرچی شد بهم بگو باشه
من:باشه میگم اما اگه خودم نتونستم حلش کنم درضمن ساجون منم دوست دارم داداشی
ساجون باچشمایی اشکی لبخندی زد و گرفت سمتم یه بسته رو رفتش اومدم داخل ااا واستا چان کجاست یهو افتادم توبغل یکی بهش چشم دوخته بودم
چان:هیششش وسایلاتو هرچی لازم بود برداشتم بیا باید بریم
من:چی چرا برایی چی هان؟!
چان:بهت میگم بیا بریم
دیدم نه واقعا هرچی نیاز بود برداشته سوار ماشین مدل بالاش شدیم مگه حقوقش چقدرِ
چان:نمیدونم فک کنم یادت رفته پدرم چندتا کارخونه داره
من:هان! بلند فک کردم باز آره آخ خدایا
یاد بسته ای که ساجون داد افتادم بازش کردم لبخندی زدم پوفوفیل بود زیرش پر از سوشی هایی مورد علاقم بود
من:آخ کاش باناراحتی خداحافظی نمی کردم
چان:هنوزم سوشی دوس داری
من:هنوزم فضولی
چان:شغلم ایجاد میکنه دقیق باشم یادم بمونه
من:پس خوب یادته
چان:رسیدیم بیا پایین
خدا لعنتش کنه این خونه اس یاچیز دیگه خدایا! وارد خونش شدیم پر گل وگیاه بود
من:واسه چی اومدیم اینجا
چان:خونت بپا داشت بعدم تویه اتاقت پنجره باز بود بهم ریخته بود تا من رفتم در رفتن گفتم اینجا امن تره
من:پس جکسون فهمیده خوبه زیادم بی عقل نیس
من:تو اینجا چی میخوایی
چان:یک من از اول اینجا بودم دوم هم خونه ای جدیدتم
من:کم دروغ بگو لطفا بروگمشو بیرون
چان یک لباس ازتویی چمدونش در آورد پرت کرد سمتم گرفتمش
چان:اول ازهمه لباس پوشیدنتو درست کن دوم این هم نامه ای که لازمه سوم هیچوقت جلویی من کری نخون بچه
من:من بچه نیستم!! که فک کنی میتونی بهش امر ونهی کنی فهمیدی
بازومو گرفت کشید سمتش هنوزه که هنوز دستاش قوی تر از اون موقع هاست چشماش قرمز بود
چان:سورن فک نکن...
ساجون:اینجا چه خبره
خدایا میشه مرگمو زود تر نازل کنی چان تا برگشت سمتش که ساجون مشتشو کوبید توصورتش من هل کرده بودم نمیدونستم چی بگم
چان:هیع هیع یه کاری بکن
من:هان...آهان ساجون ساجون ولش کن بابا! اون مقصر نیس که داری میکوبیش
ساجون:سورن وضعیتت یه چیز دیگه ای رو نشون میده ها گمشو برو تو اتاقت
من:اولا به تو هیچ ربطی نداره! وضعیت لباس من دوم نمیخوام این خونه خونه من نه تو سوم این پارک چانیول نه اونی که تو فک میکنی
ساجون:چییییی ببخشید جناب
نگاه شرمنده ای بهم انداخت بهش بد نگاه کردم
ساجون:سورن من...من متأسفم
من:اشکال نداره! برو ساجون
ساجون:سورن من که گفتم متاسفم
من:منم که گفتم اشکال نداره اما براش وقت نیاز دارم داداشی برو لطفا
سمت دربردمش لباس گرفت از دستم درستش کرد پوشیدم شروع کرد به بستن دکمه هایی لباسم
ساجون:شاید از یه پدر نبوده باشیم و مادرمون هردومون ول کرد ولی آخرش برگشت پیش بابایی تو مرد اما تو خواهر منی همیشه نگرانتم پس هرچی شد بهم بگو باشه
من:باشه میگم اما اگه خودم نتونستم حلش کنم درضمن ساجون منم دوست دارم داداشی
ساجون باچشمایی اشکی لبخندی زد و گرفت سمتم یه بسته رو رفتش اومدم داخل ااا واستا چان کجاست یهو افتادم توبغل یکی بهش چشم دوخته بودم
چان:هیششش وسایلاتو هرچی لازم بود برداشتم بیا باید بریم
من:چی چرا برایی چی هان؟!
چان:بهت میگم بیا بریم
دیدم نه واقعا هرچی نیاز بود برداشته سوار ماشین مدل بالاش شدیم مگه حقوقش چقدرِ
چان:نمیدونم فک کنم یادت رفته پدرم چندتا کارخونه داره
من:هان! بلند فک کردم باز آره آخ خدایا
یاد بسته ای که ساجون داد افتادم بازش کردم لبخندی زدم پوفوفیل بود زیرش پر از سوشی هایی مورد علاقم بود
من:آخ کاش باناراحتی خداحافظی نمی کردم
چان:هنوزم سوشی دوس داری
من:هنوزم فضولی
چان:شغلم ایجاد میکنه دقیق باشم یادم بمونه
من:پس خوب یادته
چان:رسیدیم بیا پایین
خدا لعنتش کنه این خونه اس یاچیز دیگه خدایا! وارد خونش شدیم پر گل وگیاه بود
من:واسه چی اومدیم اینجا
چان:خونت بپا داشت بعدم تویه اتاقت پنجره باز بود بهم ریخته بود تا من رفتم در رفتن گفتم اینجا امن تره
من:پس جکسون فهمیده خوبه زیادم بی عقل نیس
۶.۷k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.