thebackwardharshworld پارت

#the_backward_harsh_world #پارت16
سورن
دخترا وسایلاشون جمع کردن دلم براشون تنگ میشد اما نه زیاد که باعث گریه ام بشه
من:مواظب خودتون باشین کم تر از اون چیزیی فکرشو بکنین حلش میکنیم
لونا:معلومه میتونیم
یئون:مواظب باش زیادی لجشو در نیار
من:چیش همچین میگی انگار...باش
رفتن بیرون دلم براشون تنگ میشه در اشپزخونه رو قفلش کردم کلیدایی حفاظتی رو زدم برایی خودم غذا برداشتم نشستم رویی مبل شروع کردم به خوردن غذا پوف هنوزم تویی تیراندازی ازش کم میارم هنوز اما اون با محدودیت شلیک میکنه و من آزادم
(فلش بک بچگی سورن)
دختر بچه باگریه به پیرمرد نگاه میکرد
سورن:ازم فاصله بگیر لطفا
پیرمرد:سورن دلت میاد منو ناراحت کنی بیا بیا بغلم دخترک تنها
میدونست نره خیلی چیزایی بدتری سراغش میاد میدونست راحتش نمیزاره همه رو میدونست رفت نشست بغلش غضله پایین مرد راست شده بود آه مرد وقتی سورن روش نشست در رفت سورن گریه میکرد
پیرمرد:به من نگاه کن سورن باتوام خرجت رو ندادم که نافرمانی کنی
سرشو برگردون پیرمرد لبخندی زد لباش رویی لبایی دختر بچه گذاشت سورن شوکه بود گریه میکرد بعداز اینکه ازلبایی بچه دل کند گردن سورن رو گاز گرفت سورن جیغ میکشید اما فایده نداشت
سورن:یه روز بزرگ میشم انتقام میگرم
پیرمرد خنده چندشی زد و بادستاش گریه سورن رو پاک کرد
پیرمرد:من بیصبرانه منتظر اون روز میمونم اما تا اون موقع باهات بازی میکنم ....
(حال سورن)
پوف هنوزم گرمم میشه هنوزم میترسم
لباسمو درآوردم از زیرش نیم تنه ورزشیمو پوشیده بودم که یهو صدایی اومد نیم خیز شدم کلتمو برداشتم گرفتم سمت صدا که چان تویی درگاه

الهی بمیرم سورنم چقدر سختی کشد😶 😭
:(نظر بدین دیگه گشاد نباشیم:(
دیدگاه ها (۳۶)

#the_backward_harsh_world #پارت17من:تو اینجا چی میخوایی چان:...

#the_backward_harsh_world #پارت18لونا یاا مامان چرا آخه من ب...

#the_backward_harsh_world #پارت15لونا دستامو گذاشتم رویی گوش...

#the_building_infogyg #پارت106رکسانا من:تهیونگ بجنب خیرسرت ب...

سناریو :: مثلث عشقی

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط