پارت -10-
پارت -10-
داد زد گفت حرف نباشه امتحان میدین
همه سکوت کردن و برگه های امتحانو پخش کرد هیچکس هیچی بلد نبود منم دسته کمی از اونا نداشتم یهو برگه از جلو دستم کشیده شد و خودکار شروع به نوشتن کرد همش حواسم بود که کسی نبینه تند تند مینوشت وقتی تموم شد برگه رو گذاشتم جلوم وای خدای من همش درست بود با توضیحاته اضافه هم نوشته شده بود بلند شدم برگه رو تحویل دادم و جلوی چشمای متعجب بقیه از کلاس اومدم بیرون و رفتم تو حیاط دانشگاه و دنبال کور ترین نقطه میگشتم برا نشستن... پشته یه درخته بزرگ نشسته بودم و تیکه زدم ب درخت یهو کنارم ظاهر شد گفتم ممنونم که کمکم کردی اروم گفت خواهش میکنم خانوم برگشتم سمتش وگفتن خب نمیخوای بگی من چطوری میتونم کمکت کنم که توهم مثله من به انسان تبدیل بشی؟ چشمای قشنگش غمگین شد و سرشو انداخت پایین و گفت باید باهام بیای پیشه بابام گفتم خب میام اشکالش چیه گفت ببین باید از طریقه یه پورتال باهام سفر کنی جاااانم پورتال دیگه چیه گفت هر وقت تصمیمت قطعی شد که میخوای باهام بیای نشونت میدم گفتم خب باشه خودت که شنیدی امشب خانوادم میرن منم باهات میام دستمو گرفت و با ذوق گفت واقعا گفتم اره میام حتی اگه اخرین سفرم باشه یهو بغلم کرد اما سریع ازش جداشدم ترسیدم یکی ببینه...
خسته رسیدم خونه پریدم تو اشپزخونه خیلی گشنه ام بود غذارو که رو گاز دیدم گل از گلم شکفت همونجوری قابلمه رو برداشتم با یه قاشق نشستم کفه اشپزخونه و شروع کردم به خوردن دیگه داشتم خفه میشدم که صدای خنده شنیدم همون اقای جن تو چارچوبه در ایستاده بود و بهم میخندید غذای تو گلوم رو قورت دارم و گفتم راستی اسمت چیه گفت چرا میپرسی تو که
همش منو به اسمای مختلف صدا میزنی "اقای جن. مرتیکه هیزو..." خندیدم و گفتم خیلی بده که ذهنمو میخونی نگاهم کرد و گفت خیلیم خوبه حداقل میدونم چقدر دوسم داری از خجالت بحثو عوض کردم و گفتم خب نگفتی اسمت چیه گفت "سمیر" اسمشم مثله خودش جذاب و متفاوت بود به معنی "صاحبه افسانه" یهو گفت میدونم گفتم عه اگه قراره اینجوری همش ذهنمو بخونی که باید زودتر بریم پیشه
بابات وگرنه من تو مغزمم از دستت ارامش ندارم بلند شدم وظرفارو جمع کردم و مشغوله شستن شدم که از پشت بغلم کرد این بشر چرا انقدر گرمه اخه؟ گردنمو بوسید یه جوری شدم و سریع ازش فاصله گرفتم حس میکردم داغ شدم گفتم برو تو اتاقم منم اینارو بشورم میام گفت باشه و یهو غیب شد میدونستم نرفته اما همین که نمیبینمش خیلی خوبه بعده شستنه ظرفا رفتم تو اتاقم دیدم دراز کشیده رو تختم گفتم امشب میریم پیشه بابات؟ گفت اره گفتم خب من چی بپوشم که مناسب باشه خندید و گفت تو هرچی بپوسی مناسبه خانوم خوشگله قند تو دلم اب شد
داد زد گفت حرف نباشه امتحان میدین
همه سکوت کردن و برگه های امتحانو پخش کرد هیچکس هیچی بلد نبود منم دسته کمی از اونا نداشتم یهو برگه از جلو دستم کشیده شد و خودکار شروع به نوشتن کرد همش حواسم بود که کسی نبینه تند تند مینوشت وقتی تموم شد برگه رو گذاشتم جلوم وای خدای من همش درست بود با توضیحاته اضافه هم نوشته شده بود بلند شدم برگه رو تحویل دادم و جلوی چشمای متعجب بقیه از کلاس اومدم بیرون و رفتم تو حیاط دانشگاه و دنبال کور ترین نقطه میگشتم برا نشستن... پشته یه درخته بزرگ نشسته بودم و تیکه زدم ب درخت یهو کنارم ظاهر شد گفتم ممنونم که کمکم کردی اروم گفت خواهش میکنم خانوم برگشتم سمتش وگفتن خب نمیخوای بگی من چطوری میتونم کمکت کنم که توهم مثله من به انسان تبدیل بشی؟ چشمای قشنگش غمگین شد و سرشو انداخت پایین و گفت باید باهام بیای پیشه بابام گفتم خب میام اشکالش چیه گفت ببین باید از طریقه یه پورتال باهام سفر کنی جاااانم پورتال دیگه چیه گفت هر وقت تصمیمت قطعی شد که میخوای باهام بیای نشونت میدم گفتم خب باشه خودت که شنیدی امشب خانوادم میرن منم باهات میام دستمو گرفت و با ذوق گفت واقعا گفتم اره میام حتی اگه اخرین سفرم باشه یهو بغلم کرد اما سریع ازش جداشدم ترسیدم یکی ببینه...
خسته رسیدم خونه پریدم تو اشپزخونه خیلی گشنه ام بود غذارو که رو گاز دیدم گل از گلم شکفت همونجوری قابلمه رو برداشتم با یه قاشق نشستم کفه اشپزخونه و شروع کردم به خوردن دیگه داشتم خفه میشدم که صدای خنده شنیدم همون اقای جن تو چارچوبه در ایستاده بود و بهم میخندید غذای تو گلوم رو قورت دارم و گفتم راستی اسمت چیه گفت چرا میپرسی تو که
همش منو به اسمای مختلف صدا میزنی "اقای جن. مرتیکه هیزو..." خندیدم و گفتم خیلی بده که ذهنمو میخونی نگاهم کرد و گفت خیلیم خوبه حداقل میدونم چقدر دوسم داری از خجالت بحثو عوض کردم و گفتم خب نگفتی اسمت چیه گفت "سمیر" اسمشم مثله خودش جذاب و متفاوت بود به معنی "صاحبه افسانه" یهو گفت میدونم گفتم عه اگه قراره اینجوری همش ذهنمو بخونی که باید زودتر بریم پیشه
بابات وگرنه من تو مغزمم از دستت ارامش ندارم بلند شدم وظرفارو جمع کردم و مشغوله شستن شدم که از پشت بغلم کرد این بشر چرا انقدر گرمه اخه؟ گردنمو بوسید یه جوری شدم و سریع ازش فاصله گرفتم حس میکردم داغ شدم گفتم برو تو اتاقم منم اینارو بشورم میام گفت باشه و یهو غیب شد میدونستم نرفته اما همین که نمیبینمش خیلی خوبه بعده شستنه ظرفا رفتم تو اتاقم دیدم دراز کشیده رو تختم گفتم امشب میریم پیشه بابات؟ گفت اره گفتم خب من چی بپوشم که مناسب باشه خندید و گفت تو هرچی بپوسی مناسبه خانوم خوشگله قند تو دلم اب شد
۱۰.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲