پارت 12
پارت 12
عه ارتین بیا ساکتو خودت ببر اخه مگه من میتونم اینو بلند کنم؟ به زور داشتم ساکه ارتین رو از رو پله ها پایین میاوردم امشب پرواز داشتن این بیشعورم منو مجبور کرد ساکشو ببرم پایین وای چقدر سنگینه هی توش گذاشتی مگه!
هر چی نگاه کردم کسی نبود کمکم کنه این سمیرم معلوم نیست باز کجا رفته! یهو دیدم ساک سبک شد و رو هوا معلق موند و رفت دم دره سالن و منم دویدم دم در کناره ساک ایستادم که کسی شک نکنه یه لبخند از این کارش رو لبم نشست همیشه همه جا کمکم میکرد و حواسش بهم بود برا همینه که خیلی دوسش دارم اما حیف نمیتونم بهش بگم یهو یه صدای بغله گوشم گفت( میدونم منم خودمو خیلی دوست دارم) خیلی پرروی پسر 😂🤦♀️اصلا کی گفته من دوست دارم هااا گفت نکنه یادت رفته خانوم من میتونم ذهنتو بخونم گفتم فایده نداره من امشب تورو درستت میکنم (فایده نداره من دیگه فهمیدم چقدر دوسم داری) داد زدم: مرررض یهو آرتین گفت به کی گفتی مرض؟ مونده بودم چی بگم که یهو گفتم هیچی با خودم بودم گفته دیونه شدی با خودت حرف میزنی 😂گفتم کوفت نخند بیا ساکتو ببر من دیگه نمیتونم خیلی سنگینه گفت: خب چجوری تا اینجا اوردی گفتم به سختی یهو دیدم مجسمه کناره تلوزیون تکون خورد خندم گرفته بود اما نمیتونستم بخندم... سریع رفتیم سواره ماشین شدیم استارت زدم و راه افتایم به سمت فرودگاه ...
مامانمو بغل کردم یه زیر گریه میکرد مامان خونم ترو خدا گریه نکن همش چند روز میری دیگه ... کاش توهم میومدی دخترم مامان جان نگرانه من نباش برو زیارت قبول بعدش ارتین و بابا رو بغل کردم و اونا هم کیت رد شدن و رفتن تا اخرین لحظه براشون دست تکون دادم ...
برگشتم خونه اما خبری از سمیر نبود امشب قرار بود بریم اما معلوم نیست خودش کجاس یهو کنارم ظاهر شد و گفت اینجام دستمو گذاشتم روقلبم نزدبک بود سکته کنم عصبیدگفتم چرا یهوی میای به خدا من دیگه از سایه خودمم میترسم بغلم کرد و گفت معذرت میخوام خوشگلم کلا ناراحتیم یادم رفت سرمو گذاشتن روسینه اش اما صدای ضربانه قلب نداشت ازش جدا شدم و گفتم قلبت نمیزنه چشماش بازم غمگین شد و گفت نشنیدی جن و ارواح قلب ندارن؟ با تعجب نگاهش کردم واولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم اگه قلب نداری یعنی احساسم نداری پس چجوری عاشقه من شدی اومد جلو دستامو گرفت و گفت من درسته قلب ندارم اما با تمومه وجودم با مغزم عاشقت شدم باورت میشه من از قلبه تو تغذیه میکنم ؟ یه چیزی تو دلم انگار تکون خورد محوه حرفاش شده بودم برام لذت بخش بود تک تکه جمله هاش اروم گونه امو بوسید اصلا باورم نمیشد هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روز عاشقه یه اجنه بشم به خودم اومدم که گفت حاضری باهام بیای گفتم اره برو بیرون لباسامو عوض کنم بدونه هیچ حرفی رفت بیرون...
عه ارتین بیا ساکتو خودت ببر اخه مگه من میتونم اینو بلند کنم؟ به زور داشتم ساکه ارتین رو از رو پله ها پایین میاوردم امشب پرواز داشتن این بیشعورم منو مجبور کرد ساکشو ببرم پایین وای چقدر سنگینه هی توش گذاشتی مگه!
هر چی نگاه کردم کسی نبود کمکم کنه این سمیرم معلوم نیست باز کجا رفته! یهو دیدم ساک سبک شد و رو هوا معلق موند و رفت دم دره سالن و منم دویدم دم در کناره ساک ایستادم که کسی شک نکنه یه لبخند از این کارش رو لبم نشست همیشه همه جا کمکم میکرد و حواسش بهم بود برا همینه که خیلی دوسش دارم اما حیف نمیتونم بهش بگم یهو یه صدای بغله گوشم گفت( میدونم منم خودمو خیلی دوست دارم) خیلی پرروی پسر 😂🤦♀️اصلا کی گفته من دوست دارم هااا گفت نکنه یادت رفته خانوم من میتونم ذهنتو بخونم گفتم فایده نداره من امشب تورو درستت میکنم (فایده نداره من دیگه فهمیدم چقدر دوسم داری) داد زدم: مرررض یهو آرتین گفت به کی گفتی مرض؟ مونده بودم چی بگم که یهو گفتم هیچی با خودم بودم گفته دیونه شدی با خودت حرف میزنی 😂گفتم کوفت نخند بیا ساکتو ببر من دیگه نمیتونم خیلی سنگینه گفت: خب چجوری تا اینجا اوردی گفتم به سختی یهو دیدم مجسمه کناره تلوزیون تکون خورد خندم گرفته بود اما نمیتونستم بخندم... سریع رفتیم سواره ماشین شدیم استارت زدم و راه افتایم به سمت فرودگاه ...
مامانمو بغل کردم یه زیر گریه میکرد مامان خونم ترو خدا گریه نکن همش چند روز میری دیگه ... کاش توهم میومدی دخترم مامان جان نگرانه من نباش برو زیارت قبول بعدش ارتین و بابا رو بغل کردم و اونا هم کیت رد شدن و رفتن تا اخرین لحظه براشون دست تکون دادم ...
برگشتم خونه اما خبری از سمیر نبود امشب قرار بود بریم اما معلوم نیست خودش کجاس یهو کنارم ظاهر شد و گفت اینجام دستمو گذاشتم روقلبم نزدبک بود سکته کنم عصبیدگفتم چرا یهوی میای به خدا من دیگه از سایه خودمم میترسم بغلم کرد و گفت معذرت میخوام خوشگلم کلا ناراحتیم یادم رفت سرمو گذاشتن روسینه اش اما صدای ضربانه قلب نداشت ازش جدا شدم و گفتم قلبت نمیزنه چشماش بازم غمگین شد و گفت نشنیدی جن و ارواح قلب ندارن؟ با تعجب نگاهش کردم واولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم اگه قلب نداری یعنی احساسم نداری پس چجوری عاشقه من شدی اومد جلو دستامو گرفت و گفت من درسته قلب ندارم اما با تمومه وجودم با مغزم عاشقت شدم باورت میشه من از قلبه تو تغذیه میکنم ؟ یه چیزی تو دلم انگار تکون خورد محوه حرفاش شده بودم برام لذت بخش بود تک تکه جمله هاش اروم گونه امو بوسید اصلا باورم نمیشد هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روز عاشقه یه اجنه بشم به خودم اومدم که گفت حاضری باهام بیای گفتم اره برو بیرون لباسامو عوض کنم بدونه هیچ حرفی رفت بیرون...
۱۰.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲