پارت -9-
پارت -9-
فقط بگو اگه من کمکت کنم تو هم مثله من به انسان تبدیل میشی چشماش برق زد و گفت اره به خاطره تو اره یهو صدای ارتین اومد بعد در زده شدو ارتین گفت اجازه هست گفتم بیا نگاه کردم دیدم غیب شده مردم دوست پسر دارن مام دوست پسر داریم خخخ یهو گلدونه رو میز تکون خورد گفتم ن ن شوخی کردم ارتین اومد داخل به به ابجی خوشگله چطوری چند وقته سراغی ازمون نمیگیری نمیگی این داداشه بدبختت به محبت نیاز داره اومد رو تختم نشست و بغلم کرد دیدم پشته داداشم ظاهر شد و با عصبانیت نگاهمون میکرد اشاره دادم گفتم چیه هیچی نگفت و دوباره غیب شد چقدر حسوده 😂ازم جدا شد و گفت ابجی ببین قراره چند برا یک هفته بریم مشهد تو نمیای؟ گفتم میبینی که فردا اولین پروژمه نمیتونم بیام اما شما برین خوش بگذره ناراحت شد اما گفت باشه خوشگلم اینده ات محم تره از جاش بلند شد و گفت ما امشب حرکت میکنیم چیزی لازم نداری گفتم سوغاتی یادت بره کشتمت خندید و گفت باشه و رفت بیرون تازه یاده دیشب افتادم و لباسام وای با اون لباسا جلو ارتین نشستم؟ به لباسام نگاه کردم دیدم یه تیشرت و شلوار تنمه من کی لباس عوض کردم که یادم نمیاد یهو ظاهر شد و با لبخنده دندون نما نگاهم کرد گفتم نگو که تو لباسامو عوض کردی گفت خب مگه چیه و بعدش دوباره خندید بالشتو گرفتم کوبیدم توسرش مرتیکه هیززززز با خنده فرار کرد منم بلند شدم تو اتاقه مامانم کنارش نشستم مشغوله چیدنه لباس ها توی ساک بود گفتم خانوم خوسگله سوغاتی ما یادت نره یهو بغض کرد و گفت اخه من تورو چجوری تنها بزارم دلم رضایت نمیده با لحنه ارومی. گفتم مامان جون من که بچه نیستم نزدیکه 20سالمه نگران نباش من مواظبه خودم هستم تو دلم گفتم: البته اون اقای جن مواظبمه خخخ گفت باشه دخترم... بعده حرف زدن با مامان و اروم کردنش رفتم اماده شدم ساعت 10باید پروژه تحویل میدادم کلاسم داشتم تا 2سریع رفتم اماده شدم مانتو شلواره مشکیمو پوشیدم موهام قهویمو از دو طرف بافتمو مقنعه امو سرم کردم و کوله امو برداشتم و بدو از پله ها رفتم پایین و بلند داد زدم خداحافظ مامانم گفت مواظبه خودت باش سره راه یه ابمیوه کیک گرفتم خوردم که حداقل ضعف نکنم
رسیدم به دانشگاه و وارد که شدم دیدم خلوته وای نکنه دیر رسیدم سریع دویدم سمته کلاس دیدم استاد سره کلاسه گفتم استاد اجازه هست گفت دفعه اخرتون باشه بفرمایید رفتم نشستم ردیفه اخره کلاس که حس کردم یکی کنارم نشست خودش بود اما کلا نامرئی فقط حسش میکردم استاد گفت خب پروژه های که قرار زود تحویل بدین رو جمع اخره کلاس جمع اوری میکنم الان امتحانه فصله اخری که درست داده بودم رو میگیرم همه اعتراض کردن منم نخونده بودم
فقط بگو اگه من کمکت کنم تو هم مثله من به انسان تبدیل میشی چشماش برق زد و گفت اره به خاطره تو اره یهو صدای ارتین اومد بعد در زده شدو ارتین گفت اجازه هست گفتم بیا نگاه کردم دیدم غیب شده مردم دوست پسر دارن مام دوست پسر داریم خخخ یهو گلدونه رو میز تکون خورد گفتم ن ن شوخی کردم ارتین اومد داخل به به ابجی خوشگله چطوری چند وقته سراغی ازمون نمیگیری نمیگی این داداشه بدبختت به محبت نیاز داره اومد رو تختم نشست و بغلم کرد دیدم پشته داداشم ظاهر شد و با عصبانیت نگاهمون میکرد اشاره دادم گفتم چیه هیچی نگفت و دوباره غیب شد چقدر حسوده 😂ازم جدا شد و گفت ابجی ببین قراره چند برا یک هفته بریم مشهد تو نمیای؟ گفتم میبینی که فردا اولین پروژمه نمیتونم بیام اما شما برین خوش بگذره ناراحت شد اما گفت باشه خوشگلم اینده ات محم تره از جاش بلند شد و گفت ما امشب حرکت میکنیم چیزی لازم نداری گفتم سوغاتی یادت بره کشتمت خندید و گفت باشه و رفت بیرون تازه یاده دیشب افتادم و لباسام وای با اون لباسا جلو ارتین نشستم؟ به لباسام نگاه کردم دیدم یه تیشرت و شلوار تنمه من کی لباس عوض کردم که یادم نمیاد یهو ظاهر شد و با لبخنده دندون نما نگاهم کرد گفتم نگو که تو لباسامو عوض کردی گفت خب مگه چیه و بعدش دوباره خندید بالشتو گرفتم کوبیدم توسرش مرتیکه هیززززز با خنده فرار کرد منم بلند شدم تو اتاقه مامانم کنارش نشستم مشغوله چیدنه لباس ها توی ساک بود گفتم خانوم خوسگله سوغاتی ما یادت نره یهو بغض کرد و گفت اخه من تورو چجوری تنها بزارم دلم رضایت نمیده با لحنه ارومی. گفتم مامان جون من که بچه نیستم نزدیکه 20سالمه نگران نباش من مواظبه خودم هستم تو دلم گفتم: البته اون اقای جن مواظبمه خخخ گفت باشه دخترم... بعده حرف زدن با مامان و اروم کردنش رفتم اماده شدم ساعت 10باید پروژه تحویل میدادم کلاسم داشتم تا 2سریع رفتم اماده شدم مانتو شلواره مشکیمو پوشیدم موهام قهویمو از دو طرف بافتمو مقنعه امو سرم کردم و کوله امو برداشتم و بدو از پله ها رفتم پایین و بلند داد زدم خداحافظ مامانم گفت مواظبه خودت باش سره راه یه ابمیوه کیک گرفتم خوردم که حداقل ضعف نکنم
رسیدم به دانشگاه و وارد که شدم دیدم خلوته وای نکنه دیر رسیدم سریع دویدم سمته کلاس دیدم استاد سره کلاسه گفتم استاد اجازه هست گفت دفعه اخرتون باشه بفرمایید رفتم نشستم ردیفه اخره کلاس که حس کردم یکی کنارم نشست خودش بود اما کلا نامرئی فقط حسش میکردم استاد گفت خب پروژه های که قرار زود تحویل بدین رو جمع اخره کلاس جمع اوری میکنم الان امتحانه فصله اخری که درست داده بودم رو میگیرم همه اعتراض کردن منم نخونده بودم
۹.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲