رمان بهشتی همانند جهنم

رمان بهشتی همانند جهنم ♥
دیانا: این... این... حق من نبود.
ارسلان: گُوه نخور.
و دستم رو گرفت و کشون کشون برم توی اتاقش.
سیگارش رو روشن کرد و گذاشت روی دستم.
ازدر آخ نسبتاً بلندی کشیدم.
ارسلان: میدونی بعد رفتنت گقدر اینکارو با خودم کردم؟ هان؟(باداد)
دیانا: اصلاًهیچ وقت پرسیدی برای چی این کارو کردم؟(باداد)
ارسلان: چه دلیلی میخوای بیاری؟(باداد)
دیانا: تو بپرس من دلیل خوپم رو میگم(باداد)
ارسلان: دارم برات.
دستم که باسیگار سوزونده بود رو گرفت همش از درد داد میزم. از در پشتی اتاقش برم توی حیاط و انداقت توی انباری سرد و تاریک.
ارسلان: حالا تا صبح همین جا باش.
دیانا: نه تورو خدا؛ ارسلان از تاریکی میترسم؛ نفسم میگیره؛ ارسلان
#ارسلان
از انباری اومدم توی اتاقم. دیدم همه پشت در اتاقم ایستادن.
ارسلان: هان؟ برید دیگه(باداد)
همه رفتن و مهگل اومد توی اتاق.
ارسلان: من میرم حمام.
مهگل: باشه عشقم.

بعد حمام:

از حمام اومدم بیرون دیدم مهگل یایه لباس خواب قزمز روی تخت دراز کشیده. مثل اینکه شب طولانی داریم.
حولم رو درآورم و خیمه زدم روش و(دیگه به ما ربطی نداره 🤣🔞)

دوساون دارم😘
بچه ها من امتحانان شروع شده و شاید روزی دوپارت از هر رمان بزارم براتون ببخشید.
ولی شما حمایت کنید که تا دو هفته دیگه کلی پارت و رمان های جدید داریم.
دیدگاه ها (۹)

تسلیت میگم. جان ایران. 😔🖤امید وارم یه روزی بتونم دست همه ی ش...

رمان به وقت عاشقی💙پارت۵دیانا: ج... لبش رو گذاشت رو لبم. همش ...

رمان بهشتی همانند جهنم ♥یهو سُر خوردم و افتادم. دیانا: آیی(ب...

رمان به وقت عاشقی💙پارت ۴دیانا: میری یا با لنگه دمپایی ببرمت؟...

رمان بغلی من پارت ۶۳دیانا: آره ارسلان: حالا من از حرفی که او...

رمان بغلی من پارت ۶۹دیانا: پلک هام و باز کردم ای وای چرا خوا...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط