رمان به وقت عاشقی

رمان به وقت عاشقی💙
پارت۵
دیانا: ج...
لبش رو گذاشت رو لبم. همش نمیدونم چرا. لی باهاش همراهی میکردم. که دستش رفت زیر دامنم. و ک*س*ک*ش*م رو مالید. منم دستم رو انداختم رو گردنش. که یهوو
ارسلان: خبب ادامه بدید😤
شایان: عه داداش منو عشقم میخوایم بربم خونه ی من.
ارسلان: تو و عشقت غلط کردید.
دیانا: آخه دادش.....
ارسلان: داداشو... بدو برو توی ماشین.
دیانا: آخه...
ارسلان: همین که گفتم.
#ارسلان
دیانا رفت توی ماشین منم رو به شایان گفتم:
ارسلان: ببین دیانا قراره هفته ی دیگه به عقد عمو دربیاد. پس رو و ورش نپلک.
شایان: همون که ۵۶سالشه؟
ارسلان: آره
شایان: بابا شما دیگه چه خانواده ای هستید. دختر مردم رو بدبخت میکنید. خاک توسرت بابا من رفتم.
ارسلان: به جهنم.
شاید راست میگفت ما دختر مردم که ۲۰؛۲۱ سالش هست رو میخوایم به عقد یه مرد ۵۶ساله در بیاریم. خب.... نه بابا باید از خداشم باشه مرد به این پولداری.
رفتم سمت ماشین.
درماشین رو باز کردم و دشستم توی ماشین
ارسلان: دیانا من باید یه جیزی بهت بگم.
دیانا: میشنوم
ارسلان:.......
دیدگاه ها (۱۹)

رمان به وقت عاشقی💙پارت ششموماجرا رو براش گفتمدیانا: شوخی میک...

حمایتش کنید. عشقام💙

تسلیت میگم. جان ایران. 😔🖤امید وارم یه روزی بتونم دست همه ی ش...

رمان بهشتی همانند جهنم ♥دیانا: این... این... حق من نبود. ارس...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط