you for me
پارت ۲
در کلاس ، هنوز اظطراب داشت ولی کمتر شده بود. احساس میکرد که بقیه بچه ها دارن پشت سر اون پچ پچ میکنند و مسخره اش میکند.
میخواست توجهی نکنه ولی با شنیدن هر کدوم از اونا قلبش هزار تیکه میشد.
اروم زیر لب به بغل دستیشون میگفتن
نگاه دستاش میلرزه..چقدر مسخره هست.
-نتونست درست حرف بزنه فکر کنم لنکت داره..
و بعد میخندیدن. فلیکس دستاش را روی هم گذاشته بود و انها را فشار میداد. تموم تمرکزش رو ردی درس گذاشت و حواسش رو از حرف های اونا پرت کرد.
بعد از ۱ ساعت
زنگ خورد. استاد خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. فلیکس، از کلاس بیرون رفت و داشت تویه راهرو قدم میزد تا دسشویی رو پیدا کنه که ناگهان...
ناگهان پسری تقریبا قد بلند با موهایی مشکلی و حالتی سرد به همراه چند تا از دوستانش به سمت اون رفتن.
هیونجین: هوی تو..
فلیکس روش رو به طرف انها بر گرداند.
فلیکس: ب-بله؟
پوزخندی زد و به اون نزدیک شد.
هیونجین: میدونستی خیلی احمق و کوچولو هستی؟
با گفتن این حرف ، دوستانش بلند خندیدن. یکی از دوستان او ، با خنده و حالتی تمسخر آمیز گفت
لینو: خیلی هم ترسو..از اول کلاس داشت میلرزید..معلومه چت بود؟
فلیکس سرس را پایین انداخت. دستانش دوباره شروع به لرزیدن کردن و او سعی کرد انها را پنهان کنند که هیونجین با حالتی تحقیرکننده دست اورا گرفت و بالا برد و با پوزخند گفت
هیونجین: هی الانم داره میلرزه..
و دوباره شروع کردن به خندیدن. فلیکس دستش را کشید و به سمت دسشویی رفت.
هیونجین: اخی کوچولو ترسیدی؟
فلیکس به انها توجهی نکرد و وارد شد. داخل یکی از اتاق های خال ان رفت و در را بست و شروع کرد به گریه کردن. بی صدا گریه میکرد برای همین هیچکس صدایش را نمیشنید. دستان خود را برای ارامش خودش گرفت و انها را نوازش میکرد. باورش نمیشد که همین روز اول انقدر اذیتش کنند...مطمئن بود که این اذیت ها بد تر خواهد شد و قطعا هیچ دوستی پیدا نمیکرد...مثل همیشه...هیچوقت کسی بخاطر مشکلاتش با او دوست نمیشد. او با این موضوع کنار امده بود و تنهایی را پذیرفته بود اما..اما گاهی دلش بغل میخواست...یک بغل گرم و پر از ارامش که بتواند ساعت ها در ان گریه کند و در و دل کند.
خوش را بغل میکند و بازو هایش را نوازش میکند.
بعد از چند دقیقه از دسشویی بیرون رفت و صورتش را شست. به کلاس برگشت و منتظر استاد ماند و در این فاصله سعی کرد با هیچکس ارتباط چشمی برقرار نکند.
روی صندلی خود نشست و سرش را روی میز گذاشت. سرش روبه پنجره بود و با چشمانش به بیرون پنجره خیره شده بود. در حال و هوای خودش بود و متوجه هیچی نبود که ناگهان احساس کرد روی سرش اب ریخته. سریع بلند شد و دید همان پسری که چند دقیقه پیش مسخره اش کرده بود ، جلای کل کلاس روی سر ان اب ریخت.
در کلاس ، هنوز اظطراب داشت ولی کمتر شده بود. احساس میکرد که بقیه بچه ها دارن پشت سر اون پچ پچ میکنند و مسخره اش میکند.
میخواست توجهی نکنه ولی با شنیدن هر کدوم از اونا قلبش هزار تیکه میشد.
اروم زیر لب به بغل دستیشون میگفتن
نگاه دستاش میلرزه..چقدر مسخره هست.
-نتونست درست حرف بزنه فکر کنم لنکت داره..
و بعد میخندیدن. فلیکس دستاش را روی هم گذاشته بود و انها را فشار میداد. تموم تمرکزش رو ردی درس گذاشت و حواسش رو از حرف های اونا پرت کرد.
بعد از ۱ ساعت
زنگ خورد. استاد خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. فلیکس، از کلاس بیرون رفت و داشت تویه راهرو قدم میزد تا دسشویی رو پیدا کنه که ناگهان...
ناگهان پسری تقریبا قد بلند با موهایی مشکلی و حالتی سرد به همراه چند تا از دوستانش به سمت اون رفتن.
هیونجین: هوی تو..
فلیکس روش رو به طرف انها بر گرداند.
فلیکس: ب-بله؟
پوزخندی زد و به اون نزدیک شد.
هیونجین: میدونستی خیلی احمق و کوچولو هستی؟
با گفتن این حرف ، دوستانش بلند خندیدن. یکی از دوستان او ، با خنده و حالتی تمسخر آمیز گفت
لینو: خیلی هم ترسو..از اول کلاس داشت میلرزید..معلومه چت بود؟
فلیکس سرس را پایین انداخت. دستانش دوباره شروع به لرزیدن کردن و او سعی کرد انها را پنهان کنند که هیونجین با حالتی تحقیرکننده دست اورا گرفت و بالا برد و با پوزخند گفت
هیونجین: هی الانم داره میلرزه..
و دوباره شروع کردن به خندیدن. فلیکس دستش را کشید و به سمت دسشویی رفت.
هیونجین: اخی کوچولو ترسیدی؟
فلیکس به انها توجهی نکرد و وارد شد. داخل یکی از اتاق های خال ان رفت و در را بست و شروع کرد به گریه کردن. بی صدا گریه میکرد برای همین هیچکس صدایش را نمیشنید. دستان خود را برای ارامش خودش گرفت و انها را نوازش میکرد. باورش نمیشد که همین روز اول انقدر اذیتش کنند...مطمئن بود که این اذیت ها بد تر خواهد شد و قطعا هیچ دوستی پیدا نمیکرد...مثل همیشه...هیچوقت کسی بخاطر مشکلاتش با او دوست نمیشد. او با این موضوع کنار امده بود و تنهایی را پذیرفته بود اما..اما گاهی دلش بغل میخواست...یک بغل گرم و پر از ارامش که بتواند ساعت ها در ان گریه کند و در و دل کند.
خوش را بغل میکند و بازو هایش را نوازش میکند.
بعد از چند دقیقه از دسشویی بیرون رفت و صورتش را شست. به کلاس برگشت و منتظر استاد ماند و در این فاصله سعی کرد با هیچکس ارتباط چشمی برقرار نکند.
روی صندلی خود نشست و سرش را روی میز گذاشت. سرش روبه پنجره بود و با چشمانش به بیرون پنجره خیره شده بود. در حال و هوای خودش بود و متوجه هیچی نبود که ناگهان احساس کرد روی سرش اب ریخته. سریع بلند شد و دید همان پسری که چند دقیقه پیش مسخره اش کرده بود ، جلای کل کلاس روی سر ان اب ریخت.
۷.۵k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.